متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های نغمه مونس | دومان کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
چقدر در آن زمان در بیکاری تاب می‌آوردیم.
نگاهی که به بازی‌های بچگی بیاندازیم، استعداد‌های نویسندگی‌ای را می‌بینیم؛ بیشترشان سناریو‌هایی بکر برای خودشان بودند.
مثلا، قدرت‌های ترکیبی که در گذشته جا ماندند یا عشق‌مان به پسر کوچک‌تر و مرده‌ی فامیل که هنوز پابرجا بود‌... !​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
هنوز نیز چند ماه مانده به میلادمان، سر از پا نمی‌شناسیم.
تقویم یا حتی ساعت، می‌شوند همدمی که از آن متنفر هستیم.
حتی اگر یک کیک کوچک در پایانش باشد، مهم فرخنده بودن میلادی برای «من» است.
انگار روزگار چشمانش را به بالا رفتن شمع‌ها می‌دوخت تا تیغه‌ای تازه بر قلب بکشد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
دست، پشتِ پیراهن را می‌گیرد و به عقب می‌کشد.
دهان که از شک باز می‌ماند، خود را در همان کوچه‌های تو در تو می یابد.
هر طور فکر کنی، نمی‌شود دست دراز شده‌ی راهنما را رد کرد.
این خیابان هم آشنا می‌زند، خیابانِ بزرگِ «مدرسه» که در تار و پود تصویر تابلوگونه‌اش مرزی بین روز و درد است.
بجای نگریستن به کودک در حال گریه، دست هاله را بفشار!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
خانه‌ی انتهای خیابان «روز اول» بود که دو رنگ بودنش تعجب می‌آفرید، سمتی به روشنی خنده‌های شیرین و طرفی دیگر هم‌گون گرد و خاک‌های نشسته بر روی دل.
سعی کن زیاد به آن سمت‌تر نزدیک نشوی، شاید آن زن که در حالِ فریاد بر کودکی است تو را ببیند.
آن که گوشه‌ای با غم به بقیه نگاه می‌کند، چه گناهی کرده که در کودکی ترسش پس زده شدن از اجتماع باشد!
راهنما تو را سمت دو کودک آشنا می‌برد، چه جالب که کودکی تو و اولین دوستت است... .​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
جایزه‌‌های سر صف دست کودکان دیگر، درست مَثَل بچه‌‌ همسایه‌هایی بودند که با دیدنشان آه از نهادمان بلند می‌شد.
از آن همه فقط کافی بود یک چیز کوچک به ما می‌رسید، تا کل محله و فامیل نمی‌فهمیدند، آرام نمی‌شدیم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
راستش را اگر بگویم، بهترین دوران مدرسه باز می‌گردد به اردو‌های قبل از کرونا... رضایت نامه‌هایی که به سختی یا پنهانی امضا می‌شد؛ جعل امضای سادهَ‌ی مادر مگر کاری داشت!
قسمت سخته ماجرا را می‌توان وقتی قلمدار کرد که پولش زیاد بود و باید پی بهانه‌ی بزرگی می‌بودی تا بتوانی پا در راه هفت خوانی گذاری که خوان آخرش (پدر) نام داشت.
ما که کمک‌های غیبی نداشتیم، بلکه زره سختش با تیر سخنان که آغشته به بغضی ساختگی بود، خراش هم برنمی‌داشت.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
شاید از روز‌های اول نه، ولی در طی سال، بغل دستی توجه را جلب می‌کرد!
کسی که زمانی را کنارش وقت می‌گذراندیم و کم‌کم، پوست قلبمان را کنار میزد و بدون در زدن واردش می‌شد.
بیشتر سال‌ها چهره‌ای تازه جایش را می‌گرفت اما خاطرات تا ابد در (قلب) می‌مانْد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
آن زمان‌ها، هر کدام تاجر و فروشنده‌ای برای خودمان بودیم؛ از آن فروشنده‌ها که جنس را در پس جنس می‌فروختند.
در گوشه‌های کیف، گاهی خوراکی‌هایی برای آن کنار می‌گذاشتیم یا جنسی را که از بازار معروف اتاقمان آورده بودیم قرار داشت.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
امتحان‌ها که تصحیح می‌شد، دانش آموزان دو دسته‌ی نامیزان می‌شدند.
گروهی که معلم با صدایی رسا صدایشان می‌زد، کسانی با بیستی بدون صفر و چهره‌ای درهم.
چه سوزی داشت‌؛ ولی ضربه‌ی خوبی بود تا با دیدن رگه‌های قرمز روی برگه تکانی به خود بدهند.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

دومـان

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,034
پسندها
22,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
«می‌خواهم فلان کارِ شوم»
جمله‌‌ای آشنا است، همان که هزار بار تا حالا گفته‌ایم! دقیقاً همان فلان یا فلان شغلِ دیگر... .
در شرف هم صحبتی با کسی که دارایش است می‌شویم، زبان از شوق بند می‌آید و سوال‌هایی باز یتیم می‌ماندند.
یادش بخیر، چه آرزوهایی داشتیم که دیگر اثری از آن‌ها نیست... !​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا