متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های رویای وارونه | mohamad_h کاربر انجمن یک رمان

به نظرتون کیفیت نوشته‌ها چطوره؟

  • عالی

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #21
***​
- ما که یک‌دیگر را دوست داشتیم، هیچ‌گاه نفهمیدم چرا برای هرچیز بی‌اهمّیتی دعوا می‌کردیم؟
- اطمینان داری؟
- به چه؟
- که او هم دوستت داشته است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
اگر من صیّاد باشم و خشابِ سلاحم پر از واژه‌ی دوستت دارم،
روزی در آستانه‌ی شلیک به قلبت، لحظه‌ای تردید کردم،
مبادا که خطا کنم!
پژواکِ صدای تیرِ شکارچی دیگری، تردیدِ مرا بلعید‌...
رفتنت تند و تیز بود،
اشکِ کلمات را درآورد،
دستِ دوستت دارم را برید!
با دقّت که بخوانی می‌فهمی،
هر چند ناقص؛
امّا همچنان در این چند سطر، تو را دارم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
صِدای سکوتِ سیاهت،
سِلاحِ سَهمگینی‌ست...
سماع آن،
چه ساده سماوات را سِحر کرده...
سَحرگاه،
ستارگان برای ستایشِ صورتِ سرخ و سفیدِ توست که پلک می‌زنند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
کاش می‌شد از شما،
شکایت پیشِ کسی بَرَم؛
امّا ترسم از آن است؛
چون وصف شمایل با‌شکوهت را از مردم شهر بشنود،
شدیداً محکومم کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
آخرین جمله‌اش آن‌قدر تلخ و سوزنده بود که قند از خجالت آب شد:
- به اندازه‌ای که دوستم داری، دوستت ندارم!
با یاد تمام آن «من بیشترهایی» که حواله‌ام کرده بود گفتم:
- امّا من زمانی که به یادت نباشم، یوم‌الحساب است. آن هم برای محاسبه‌ی سنگینی تعداد روزهایی‌ست که در انتظارت می‌گذرد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
تیرِ تیزِ توجّه‌ت،
کنج لبم را به عقب راند و مسبّب تسریعِ تبسمم گردید.
تناقضی‌ست تاریخی،
صدایت،
تپانچه‌ای‌ست با ماشه‌ای از جنسِ تار، شلیک که می‌کنی،
زنده می‌شوم!
طبیب تشخیص تب داد،
تمنّای تیمار تو دارم!
در این تئاتر تخیلی که در تجسمم برپاست،
لااقل تظاهر کن دوستم داری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
آینه در دست، با اشاره‌ای به چهره‌اش دم زد:
- همچو رودخانه‌ای خشک‌شده، هر چین آن، چوب خطی به یادگار از ماهیانِ مُرده‌ است.
آینه را از او گرفتم و گفتم:
- فراقِ عشق، شورِ شیرینی‌ست. اشک می‌ریزی و این شوریِ بارانِ چشم‌هایت است که قحطی به شهرِ گونه‌ها زده!
- عجب نمک‌نشناسی!
- کدام یک؟ یار یا گونه؟
- هردو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
در هیاهوی جمعیت و ساز، تارِ مویی را از جلوی دیدگانت کنار می‌زنی و تا پشت گوش‌ها بدرقه می‌کنی...
پلک برهم می‌گذاری، آرزویت را زمزمه می‌کنی و سپس روشنایی را از شمع‌های روی کیک می‌دزدی.
تار موی بازیگوش، بارِ دیگر، از محبس فرار کرده و به گردیِ شیشه‌ی عینکت سلام می‌کند؛ اما من در تاریکی شب، تکیه به دیوار می‌زنم، دست‌هایم را شبیه به هندوها روی هم می‌گذارم و دعا می‌کنم:
- کاش... کاش آرزوی امشبش، دیدار دوباره با من باشد!
سپس آهسته می‌گویم:
- به‌دنیا آمدنت مبارک، دور‌ترین نزدیکِ من!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
حواسم را دزدیدی،
آدمِ تو شدم...
تو خود، زمستانی!
هر بار که قصد داشتم نزدیکت شوم،
یخ زدم...
گاه آن‌قدر تلخی که قندِ خون اطرافیانت می‌افتد؛
ولی برای من، کمی از آن نگاه‌ گذرایت، یخ در بهشتی‌ست که تا مغز سرم را خنک می‌کند...
زمان زمام ندارد،
بیا تا زلفی باقی‌ست،
و در هم‌نشینی با سرمای نبودنت،
به رنگ برف درنیامده...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

مَمّد

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
46,216
امتیازها
60,573
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
عشق...
آن چندضلعی کوچکِ کنجِ قلب،
که هر ضلع آن دری به سایر اضلاع دارد...
با نخستین نگاهت،
تمام درها‌ قفل شدند!
سال‌ها به دنبال راهی برای بازگشایی آن گشتم،
غافل از آن که کلید،
در قلب تو بود...
در هر کلام،
هر نفس،
و آغوشت...!
آغوشِ تو،
آن‌جا که واژگانِ لکنت‌گرفته،
تسلیم شده و عشق آغاز می‌شود...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا