- ارسالیها
- 243
- پسندها
- 2,538
- امتیازها
- 13,813
- مدالها
- 10
- سن
- 35
- نویسنده موضوع
- #21
***
شاخه گلی را که دوست داشتی خریدهام و به آن خیره شدهام. رنگش، چشمانت را به یادم میآورد؛ وقتی برایت میخریدمش. برق جذابش هنوز هم در خاطر چشمانم مانده!
و دستانت که گرم انگشتانم را نوازش میکرد و فریبانه گل را میربود. میخندی، به سکون من در برابر خودت میخندیدی! چقدر گوشهایم به صدای خندهات احتیاج دارد.
حصار سرد اینجا تمامم را منجد کرده. میدانم که میبینی؛ امّا سکوتت مهر تاییدی به حالم میشود و من بیشتر در عمق دریای این اتاق غرق میشوم.
گفته بودم، جایی که تو نباشی فقط تنهایی را دارم و عاقبتش کجاست؟ اینکه هنوز در این اتاق ماندهام؟ یا قرار است دلت به رحم بیاید و سراغم بیایی؟ و میدانی که من چقدر منتظر آمدنت هستم!
شاخه گلی را که دوست داشتی خریدهام و به آن خیره شدهام. رنگش، چشمانت را به یادم میآورد؛ وقتی برایت میخریدمش. برق جذابش هنوز هم در خاطر چشمانم مانده!
و دستانت که گرم انگشتانم را نوازش میکرد و فریبانه گل را میربود. میخندی، به سکون من در برابر خودت میخندیدی! چقدر گوشهایم به صدای خندهات احتیاج دارد.
حصار سرد اینجا تمامم را منجد کرده. میدانم که میبینی؛ امّا سکوتت مهر تاییدی به حالم میشود و من بیشتر در عمق دریای این اتاق غرق میشوم.
گفته بودم، جایی که تو نباشی فقط تنهایی را دارم و عاقبتش کجاست؟ اینکه هنوز در این اتاق ماندهام؟ یا قرار است دلت به رحم بیاید و سراغم بیایی؟ و میدانی که من چقدر منتظر آمدنت هستم!
آخرین ویرایش توسط مدیر