کامل شده مجموعه دلنوشته‌ اتاق کور | Reza M. rad کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
شاخه گلی را که دوست داشتی خریده‌ام و به ‌آن خیره شده‌‌ام. رنگش، چشمانت را به یادم می‌آورد؛ وقتی برایت می‌خریدمش. برق جذابش هنوز هم در خاطر چشمانم مانده!
و دستانت که گرم انگشتانم را نوازش می‌کرد و فریبانه گل را می‌ربود. می‌خندی، به سکون من در برابر خودت می‌خندیدی! چقدر گوش‌هایم به صدای خنده‌ات احتیاج دارد.
حصار سرد این‌جا تمامم را منجد کرده. می‌دانم که می‌بینی؛ امّا سکوتت مهر تاییدی به حالم می‌شود و من بیشتر در عمق دریای این اتاق غرق می‌شوم.
گفته بودم، جایی که تو نباشی فقط تنهایی را دارم و عاقبتش کجاست؟ اینکه هنوز در این اتاق مانده‌ام؟ یا قرار است دلت به رحم بیاید و سراغم بیایی؟ و می‌دانی که من چقدر منتظر آمدنت هستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
خاطراتت پشت در اتاق ایستاده‌اند و مدام صدایم می‌کنند. به تنهایی عادت ندارند، منم تاب گذراندن زندگی بدون آن‌ها را ندارم.
به دیوار اتاق تکیه می‌دهم و چشم می‌بندم. صدایشان با جان بیشتری در گوش‌هایم می‌پیچد. نامردی نیست که التماس‌هایشان را نادیده بگیرم؟ منی که دلتنگ توام و حتی یکی از آن‌ها کافی‌ست برای یک نفس تازه کشیدنم.
کاش می‌شد باز هم ببینمت، کاش بودی! کاش فعل‌ها گذشته نمیشد، کاش داشتمت! به عمقی از دلتنگی رسیده‌ام که ثانیه‌های نبودنت، آزارم می‌دهند.
تکه‌ی گمشده‌ی حافظه‌ام شدی که مدام جای خالی نبودنت در ذهنم بوق بوق می‌کند و طعمی تلخ می‌دهد تمام روز‌ها و شب‌هایی که تو دیگر نیستی! کاش کسی هم بود، به بهانه‌های من بها می‌داد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
چشمانت را بسته بودی و جهانم پایین پاهایت کور شد! دیگر نمی‌توانستم زمستان تنت را گرم کنم! و سکوت رگ‌هایت مثل یک بیماری لاعلاج به جانم افتاده تا به حال...!
قشنگ‌ترین چیزی که می‌توانستم شاکرش باشم، تو بودی؛ امّا حالا تنها چیزی که هستم، سکوت گله‌مندی‌‌‌ست که ناچاراً تنها زندگی می‌کند؛ چون هیچ کسی نیست که بدون حرف، زبان چشم‌هایش را بداند.
چقدر سخت‌تر شده نگاه کردن به ساعت در این روز‌های نزدیک آمدنت! و چه ستمگر شده‌ای که به اندازه یک چشم بر هم زدن هم پشت پلک‌هایم نمی‌آیی.
گله‌های زیادی است...قسم به قطرات بارانی که دوستش داشتی، بیشتر از همیشه دلتنگتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
زنجیر شده‌اند پاهایم. باز هم روز آمدنت نزدیک شد و من ندارمت...!
چه غم‌انگیز است که تمام تو را یک نفر پر کند و همان یک نفر حسرت تو باشد. گاهی حسرت هم تعهد می‌آورد!
من متعهدم به روزهایی که دستانت در دستانم جمع میشد، روزهای که لبخند تکرار قشنگ روزانه‌ام بود. روزهایی که چشمان سبزت با شیطنت برایم دلبری می‌کرد. روزهایی که تو را سهمی از خودم می‌دانستم، اما من باخته‌ام!
به رقیبی که هیچ وقت توان مقابله با آن را نخواهم داشت و مسخره تر از آن نیاز من به اوست...من حتی برای داشتن دوباره‌ات به او نیاز دارم.
سرم را به دیوار تنهایی اتاقم تکیه می‌دهم و باز هم بی‌قرار نامت را زمزمه می‌کنم. گاهی آنقدر نبودنت درد به تنم می‌ریزد که مدام کاش و ای کاش می‌گویم.
کاش نبودم...کاش نمی‌رفتی...کاش هیچ دریایی وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
یک سال دیگر هم از روز زمینی شدنت گذشت؛ اما این سال سومین سالی می‌شود که ندارمت. امسال هم بدون تو تمام خانه را گل باران کردم و تمام مدت، از اول تا آخرش را کنار عطرت خوابیدم.
سهم من از تو شب‌هایی تاریک و خالی و روز‌های سکوت کننده بود. من و تصورت تمام مدت در خانه ماندیم. گفتیم و خندیدیم، آن‌قدر که اشکم در آمد!
و امروز فردای آن روز‌های غم‌انگیز شده؛ حتی نمی‌توانم یک روز به عقب برگردم؛ چه برسد به سال‌ها...! نیاز دارم که برگردم به تو و روز‌های بودنت!
ماشین زمان آرزوی حزن‌انگیز منم شده...تخیلی‌ترین وسیله‌ای که هیچ وقت ساخته نمی‌شود تا زمانی که بمیرم! کاش حداقل وسیله‌ی برای مردن‌های بی‌گناه بود...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
چه بخوانمت که جانم بگویی؟
چه کنم که نگاهم کنی؟
این روز‌ها حتی در عکس‌هایت هم سردی...دلم برای صدای ظریف شیطنتت که تمام صفحه‌ی چتمان را پر می‌کرد. تنگ شده....می‌دانستی می‌روی که صدایت را برایم یادگار گذاشتی که از نداشتنش گلایه نکنم؟!
امروز صدای آخرت را در کنار آب چندین بار گوش دادم. باد می‌وزید و تو با خنده بلندتر برایم تعریف می‌کردی. صدای خنده‌ات هربار در گوشم فریاد میزد و من می‌دیدم که نفس‌هایم دانه دانه از چشمانم می‌ریخت و من پلک می‌بستم که نبینم...!
نبینم تصویر سردت را...هرچند تار و خسته‌ای اما جانم در لا به لای انگشتان سردت تا همیشه زیر خاک ماند.
نازه من! هنوز هم دلم روز و شب تو را بهانه می‌کند و من از دادن پاسخ تکراری خسته شدم، چه برسد به او...!
کاش من می‌توانستم بیایم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] FATMAGOL

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
در دلم رویای تو چون حسرتی بزرگ زخم انداخته و ردش هر چقدر هم بگذرد، نمی‌رود. شاید چون تو آن نمکی که مزه‌ات در زیر دندانم هنوز گیر کرده است و نمی‌توانم فراموشت کنم. تو آرزویی دوری از من، محبوبم!
نامت که به گوشم می‌نشیند، دلم تکانی مهیب می‌خورد. باز هم تردید به سراغم می‌آید، نکند تو باشی؟ نکند تو از من پنهانی و من چون نمی‌دانم، پیدایت نمی‌کنم!
از بی‌قراری چشمانم تمام نوشته‌های غریبم برای تو جوهر پس داده‌اند. چرا هیچ کجای این جهانم نیستی؟ اگر این جهان واقعی نیست، چرا من کنار تو نیستم؟ کجای این فراغ، بال پروازم را قوی می‌کند؟ من که هر روز حزین‌تر از روز گذشته‌ام!
مهرت چنان به دلم کوبیده شده که از تو و خیالت رهایی نیست. تمام من این‌ چنین کور چشم انتظار توست...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
نفس‌هایم به تنگ آمده از بس که نامت در میانشان خاک خورده‌ است! گاهی تار و پود حنجره‌ام از نگفتن نامت متورم می‌شود و آن زمان خوردن آب هم کار سختی‌ست! دکتر می‌گفت ماهیچه‌های گردنم حساس شده‌اند، چیزی نیست، خوب می‌شوم...!
راست می‌گوید؛ دیگر انگشتانت نیست که نوازشش کند، یادت می‌آید می‌گفتم به خودت عادتش نده؟ می‌خندیدی و می‌گفتی اختیارش با توست. منم تسلیم نگاه مالکانه‌ات می‌شدم؛ اما حالا چه کنم؟ چگونه دردانه صاحبش را برگردانم؟ کاش مرا به خودت مبتلا نمی‌کردی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
خنده‌دار است؛ ولی دلم برای خرید کردن، آن هم برای تو تنگ شده!
برای تمام مناسبت‌های ساختگی تو و ذهن کوچکت که تو را همراهم کند. تو بخندی و کودکانه و با شوق دانه دانه برداری و من برایت بخرم!
و خنده‌دارتر از آن...دلیل نادیده گرفتن من از خودمی؛ اما هنوز هم دوستت دارم!
تمام تو را در گوشه گوشه‌‌ی نگاهم آویزان کرده‌ام که حتی برای یک لحظه هم از جلوی چشمانم بیرون نروی...!
به تو گفته بودم که این روزها نفس کشیدن برایم سخت شده؟ می‌دانی به خس‌خس افتاده‌ام؟
پاییز نزدیک است...نزدیک!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Reza M.rad

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
24/7/20
ارسالی‌ها
244
پسندها
2,532
امتیازها
13,813
مدال‌ها
10
سن
34
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
انتظار سخت نیست تا زمانی که طمع بینایی را نچشیده باشی؛ امّا حالا که تو را دیدم، دیگر دلم قرار ندارد. تمام خواسته‌اش را بر من آوار می‌کند! اینجا چاهی از نداشتنت حفر شده که ته ندارد!
هر چقدر درونش را با خاطراتت پر می‌کنم؛ باز هم جا دارد...نکند درونش، درون تاریکی‌اش هیولای فراموشی نشسته و ته این کارهایم بشود. از یاد بردن تو؟!
چرا تنهایی این اتاق برایم ان‌قدر بزرگ است که درونش گم می‌شوم؟ چرا صدایت نمی‌پیچد؟ چرا لحظه به لحظه خود را بیشتر درون تاریکی می‌بینم؟ قرار است از نگاهت پرت شوم؟! دیگر این اتاق هم جایی برای من ندارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا