متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌ سراب بهشت | mehrabi83 کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
زندگی میدانی بود پر از تیرباران‌ها...
گاه آتش بر سرمان می‌بارید، گاه غم.
ما را بی‌امان در میانه‌ی میدان رها کردند و جنگ‌ها بر تن‌مان فرو ریخت.
گاه کسی از گوشه و کنارِ آتش‌ها، با بوی شقایق می‌آمد و سپری از لبخند را بر جان‌مان می‌نشاند، در مقابل تیرهای بی‌امانِ بدبختی...
گاه چون کودکی بی‌چتر در اصابت بی‌رحمانه‌ی تگرگ، هیچ کلاهی نداشتیم تا مغزمان منجمد نشود...
خوشبختی‌مان، در نبودِ بدبختی بود!
و چه کسی خوشبختی را حقیقی یافت؟!
زندگی جایی برای خوشبختی نداشت...باید خوشبختی را می‌ساختیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
ما می‌جنگیدیم، جنگیدیم، می‌جنگیم، می‌جنگیم و هیچ‌گاه احساس نمی‌کنیم کافی‌ست.
می‌جنگیم برای خوشبختی...
نبرد می‌کنیم برای لبخند...
نزاع‌های خونین به‌پا می‌کنیم برای عشق...
می‌جنگیم برای صلح!
می‌جنگیم تا به بهشت برسیم...
و بر سرابش دل می‌بندیم و دوباره نزاع می‌کنیم.
شاید بهشت در نرگس کوچیکی بود که زیر پوتین‌های عقایدمان له کردیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
هدف رسیدن نبود!
هدف زندگی کردن در میان لحظاتِ دوستانه بود.
هدف قدم زدن میان روزهای خوشِ باهم بودن بود.
هدف قهقه‌های کودکی در گروی بازی‌های بچگی بود.
هدف رسیدن نبود...هدف لمس کردن خدا بود.
خدایی که در لبخندهای شیرین نهفته بود.
لبخندهایی از جنس عشق.
عشقی از جنس خدا.
هدف رسیدن به سراب بهشت نبود...
هدف زندگی در بهشت بود، با طعمی از عشقِ خدا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
حقیقت، معبدی‌ست دست‌سازِ آدمی؛
که در آن خدا را به عبادت می‌نشیند؛
خدایی را که از قلبش بیرون رانده.
حقیقت، قلبی‌ست تهی
تهی از تپش‌های انسانی،
تهی از نَفَس‌های خدایی.
حقیقت، کالبدِ سرد این آدم‌هاست!
کالبدی که در معبدِ دروغین حقیقت،
خدا را به عبادت می‌نشیند.
خدایی را که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
حسرت، طمع، حسادت و طمع ما را کور کردند.
در بیابان سختی‌ها کورانه پیش رفتیم...
و باد، شن‌های غم را بر جان‌مان کوبید،
و خارِ جدایی در تن‌مان جا خوش کرد.
کور شدیم از حجم حسرت‌ها و سرابی را که از بهشت نشانمان دادند به باور سپردیم.
کورانه به سوی بهشت رفتیم...بی آن که به آن برسیم!
ما پر شدیم ز طمع...

و ندانستیم که بهشت همان خدایی‌ست که در قلب‌مان، جان به ما می‌بخشد.
ندانستیم بهشت، همان ضربانِ بی‌وقفه قلبی‌ست که ذره‌ذره حضور خدا را در جان‌مان به شریان می‌دارد.
ما کور شدیم از طمع، حسادت، حسرت و طمع!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
عادت کرده‌ایم که عادت کنیم.
عادت کرده‌ایم به انتظار کشیدن...
انتظارِ رسیدن به سراب بهشت.
عادت کرده‌ایم در پی انتظار به پای صبر بنشینیم...
تا به بهشت برسیم؛ اما تلاشی برای ساختنش نکنیم!
عادت کرده‌ایم، عادت کنیم به انتظار برای رسیدن خوشبختی...
عادت کرده‌ایم، عادت کنیم به تلاش نکردن برای ساختن خوشبختی...
عادت کرده‌ایم از روزهای خوب دور بمانیم.
عادت کرده‌ایم، تنها رنگ امید را از روزهای خوب بر زندگی‌مان حک کنیم.
عادت کرده‌ایم خسته بمانیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
"یقین بدانید که کریستف کلمب وقتی که درحال کشف قاره‌ی آمریکا بود، خوشبخت به حساب می‌آمد، نه زمانی که آن را کشف کرد."
(داستایوفسکی)
زندگی برای رفتن بود، نه رسیدن.
زندگی، تلاش‌هایی بود که برای رسیدن به بهشت کردیم، نه خودِ رسیدن به بهشت.
بهشت تنها سرابی بود برای اجبار ما به زندگی!
بهشت هدفی بود برای جنگیدن؛ اما زندگی، بردن نبود...
زندگی، خودِ جنگیدن بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
مرگ روبه‌رویم ایستاده و من آخرین تفکرات تاریکم را بر کاغذ می‌ریزم، تا از تمام آلودگی‌های شَک‌برانگیز رها شوم.
زندگی، تمام آن لحظاتی بود که دست از کار کشیده بودم...
آن دقایقِ آبی‌رنگ که سوار بر قایق عقلم، به دریای افکار می‌زدم،
آن لحظات شیرین که به شکوفه‌ها می‌اندیشیدم و برف را به تماشا می‌نشستم.
زندگی، همان محدود لحظاتی بود که دست از کار کشیده بودم!
حال، من به سوی مرگ می‌روم، بی آن که به قدر کافی زندگی کرده باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
شاید بهشت، سرابی بود برای رسیدن به هدفی بزرگ‌تر.
سرابی وسوسه‌انگیز برای ما که تشنه‌ی زیبایی هستیم.
وسوسه‌ای رنگین، برای وادار ما به زندگی کردن!
زندگی کردن و یافتن خود...
شاید بهشت، تنها تلنگری بود، تا خود را از میان سیاهی‌ها ببینیم.
و از عمق آسمان پاکِ قلب‌مان خدا را دریابیم.
شاید بهشت، تنها پلی بود برای رسیدن به خودمان...برای رسیدن به خدا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
خورشید، هر صبح از کناره‌ی آسمان به‌پا می‌خیزد و دست نوازش بر روح‌مان می‌کشد.
ما اما غرق در خواب، میان افکار حبس شده‌ی مغزمان دست و پا می‌زنیم،
بی آن که محبت خورشید را بر جان‌مان حس کنیم.
هر صبح از دست‌های پر مهرِ مهر گریخته‌ایم و نترسیده‌ایم، که مبادا فردا دیگر چشم‌هایمان به روی خورشید باز نشود!
نترسیده‌ایم از مرگ بدون ذره‌ای زندگی کردن...
نترسیده‌ایم از مرگ بدون لمسِ گرمای عشق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا