متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مجموعه دلنوشته‌‌های ریتا | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 1,575
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
ریتا، غم‌دارِ شادمانِ من!
سرت رفته است و باز سرخوشانه می‌چرخی، می‌رقصی، می‌خندی... .
چرخش در عمقِ فلاکت، رقص روی زمینِ پر از شیشه، خنده بر تمامِ حماقت‌ها!
کسی نمی‌بیند این‌ها را، ریتای من!
ظاهرِ تو، آن‌قدر خوب است که کسی گمان نمی‌برد این‌چنین در مردابِ «حُزن» غرق شده باشی.
و تو باید به‌یاد بیاوری،
برای هیچ‌کس، بی‌تکرارترین صحنه‌های زندگیِ تو، تکرار نخواهد شد.
و گاهی تکرار نشدنِ بی‌تکرارها، توانایی دیدنِ حقیقت را از آدم‌های دیگر می‌گیرد.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
ریتا،
دوست‌داشتن شبیهِ بارانی‌ست که در گرم‌ترین روز از تابستان، به‌سراغت می‌آید!
شبیهِ یک رویا، نزدیک اما دور! ممکن اما غیرممکن!
به خود که می‌آیی،
بارانی نیست اما تو در رویای وارونۀ خویش، دست و پا می‌زنی برای غرق نشدن، برای نفس کشیدن... .
و من از خود می‌پرسم: «چطور ممکن است چیزی که وجود ندارد، این چنین دست‌یافتنی به نظر برسد؟» «چگونه یک تصورِ به‌ظاهر حقیقی، شبیهِ طناب دار، زندگی را از تو می‌رباید؟»
دل به این باران‌ها که محال‌های به‌ظاهر شُدنی هستند، نبند که تابستان‌های ما خشک‌ند و آفتابی!
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
ریتا، دور شده از خود... .
بیدی بودی، با باد که نه، زمزمۀ «دوست‌داشتن» سخت به خود لرزید.
سنگی بودی که با قطره‌ای مهر، از وسط شکافت.
شعله‌ای بودی که با ذره‌ای کلامِ عاشقانه، خاموش گشت.
و من فکر می‌کنم،
به دوست‌داشتنی که ماهیت و ذات نمی‌شناسد... .
می‌سوزاند تو را، اگر کوه دماوندی برف‌گرفته باشی. یخ می‌کند تو را، اگر آتشفشانی فعال باشی. خشک می‌کند تو را، حتی زمانِ پر آبی و سیل راه می‌اندازد در تو، موقعِ خشک‌سالی!
وای که اگر به دامش بیفتی،
هرگز به خودِ پیشینت باز نخواهی گشت و من از خدا می‌خواهم این بلا که خود نیز می‌تواند درمان باشد، زخمِ روی زخمت نشود.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
ریتا، خوش‌خیالِ بداقبال من!
سنگ بودی... .
گمان می‌کردی سنگ‌ها «تسلیم‌شدن» نمی‌دانند و دیر بود برای دانستن، زمانی‌که بی‌تابانه خود را در دریای خواستن «او» رها کردی!
ریتا،
سنگ‌ها تسلیم‌شدن نمی‌دانند، تنها تا زمانی‌که با «مهرورزی» مأنوس نگشته‌اند.
با این زهر شیرین که انس گرفتند، آن‌جاست که احمقانه تصمیمی عاقلانه می‌گیرند و به‌جای شنا در دریای عاشقانه‌ها، غرق می‌شوند.
دوست‌داشتنی‌ست اما، ‌
دریای عادل، جسدِ عاشق‌هایی که روزی گمان می‌کردند سنگ‌ند را پس نمی‌زند؛ برخلافِ معشوق‌های ظالم.
و تو آگاه باش،
برای کسی در آب خفه شوی که می‌دانی با تو زیرِ آب خواهد ماند.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
ریتا، ستارۀ بی‌نور
او را خورشید پنداشته بودی و تنها، چراغی کم‌نور بود که خانۀ تو را روشنایی می‌بخشید.
و من فکر می‌کنم،
ماهش که پشت ابر نماند، پس چرا سال‌ها این دروغِ تلخِ به‌ظاهر شیرین را به خوردِ مغز بد‌حال‌ت می‌دادی؟!
خورشید نبود، خورشیدِ تو! اما سوزنده چرا.
سوزانده بود شهر آرزوهایت را، ریتا.
خورشید نبود و چگونه تمام زندگی و روزهای دیروز، امروز و فردایت را یک تنه سوزانده بود؟!
ریتا،
شهرِ غارت‌زدۀ ما، خورشید نمی‌خواهد این روزها.
بگذار تاریکی سهمِ ابدی قلب‌هایی باشد که با خورشیدی دروغین سوخته است!
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
ریتا،
حال کسی را داشتی که نانوایی سرِ کوچه رفته و موقع بازگشت، خانۀ آتش‌گرفته‌اش را می‌بیند.
مسکوت، بی‌رمق، غم‌دار... .
کدام اشتباه، خاکسترمان کرد که حتی باد نیز برای تنبیه، ما را با خود نبرد؟!
کدام خطا، چشم‌هایمان را ابری کرد، وقتی جگرمان می‌سوخت؟
کدام بی‌راهه تمامِ دارایی‌مان، امید را، از چنگ‌مان ربود؟
کاش هرگز روی «نباید»هایی که نباید تأیید می‌شدند، مُهر «باید» نمی‌زدی که گویی کبریت انداخته‌ای در خانه‌ای که شیرگازش را یادت رفته‌است ببندی!
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
نیمکت‌های پارک خالی‌ بودند، تاب‌ِ حیاط‌مان خالی‌، دست‌ها خالی و چشم‌ها... .
چشم‌ها پُر بود، ریتا.
آن‌جا که همه‌چیز خالی‌ بود، سدِ اشک‌ها از شکسته‌شدن هراس داشت.
و من می‌ترسیدم برای تو که جای‌ خالی می‌دیدی و لبریز می‌شدی از اشک، از بغض، از آه، از درد... .
دُردانه‌ی من،
کاش نیمکت‌ها، تاب‌ها و دست‌هایمان همیشه خالی می‌ماند، کاش هرگز آشنای دیارِ کسی نمی‌شدیم که «جای خالی‌»هایمان را پر کرده و به‌یک‌باره رفته بود!
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
ریتا،
چرا کسی مثل تو هیچ‌گاه نفهمید «بادبادک‌ها وفا سرشان نمی‌شود؟»
اگر باد از سر و کول‌شان بالا رود، «جدایی» را به دلِ بی‌نوایت پیش‌کش می‌کنند!
ریتا،
ساده‌لوحانه بادبادکی را که رها نکرده‌بودی اما از آغوشت گریخته بود، دنبال کردی... .
تمامِ تنت در راهِ دنبال کردنِ این بادبادکِ سربه‌هوا، زخم شد. پاهایت خارها دیدند و بی‌صدا ادامه دادند، دنبال کردند و نشد... .
بادبادکی که برود، بازگشت نمی‌شناسد دیگر و تو این را آویزۀ گوش کن:
سختی‌های مسیر را برای کسی به جان بخری که می‌دانی بالأخره روزی به تو برمی‌گردد!
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
ریتا،
شبیهِ ماهی‌ای که دریا را به مقصد اقیانوس ترک می‌کند، یک رویای به‌دردنخور داشتی که جایش سطلِ زباله بود.
فکر می‌کردی از یک زندان که خلاص شوی، «آزادی» سهمِ چشم‌های اشک‌آلودت می‌شود؟
تنها از یک زندان، زندانیِ زندان دیگری شدی ریتا.
گمان می‌بردی ذاتِ دریاییِ آدمی که دوست داری؛ اگر در اقیانوس باشی، تغییر می‌کند؟
کسی که نمی‌خواهدت، دریا و اقیانوسش تفاوتی ندارند که!
پوچ شد دویدن‌هایت ریتا... .
نفس در سینۀ پر دردت، منجمد شد... .
و کاش کسی بود که می‌گفت این‌جا ماهی‌های خوش‌بین، زودتر صیدِ کوسه‌ها می‌شوند.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

نویسنده ادبیات
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,261
پسندها
17,131
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
شب بخیر نشد، غم نیز... .
درست همان‌جا که چشم انتظار می‌کشید و چمدانِ رفته‌‌های زندگی‌اش باز نمی‌گشتند، شب خیری نداشت.
آن‌جا که چارچوبِ در، هرگز به آغوش نکشید کسی را که رفته بود، خیر از شب گرفته شد و غم عجین می‌گشت با هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، با هر نفسی که از سینه خارج می‌شد... .
ریتای من
برای کسی که کیسۀ اندوهت را پر و پیمان کرده،
برای کسی که صبح را از شب‌های تارت گرفته،
کاش روشناییِ روز معنایی نداشته باشد.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا