متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌ سراب بهشت | mehrabi83 کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خالق دل

سراب.jpg
نام مجموعه دلنوشته: سراب بهشت
نام نویسنده: mehrabi83
تگ: منتخب
ویراستار: mrw_mix
مقدمه:
سختی‌ها را یک به یک به دورمان تنیدیم و در پیله‌ای تنگ با امیدِ پروانه شدن سر کردیم.
شادی را از حصار قلب‌مان بیرون راندیم، در هوشیاری‌ای تاریک، نور را فراموش کردیم. تنها دارایی‌مان امید بود، تا در پیله‌ی تاریک زندگی سر کنیم و به مرگ برسیم و پرواز کنیم.
حال، قبلِ پرواز، ترس و شک بر جان من لانه گزیده‌ست؛
ترسِ از پرواز به مقصدِ مستور...شَکِ در حقیقت زندگی!

پ.ن: دلنوشته در قالب نوشته‌هایی پیش از مرگ است.
پ.ن ۲: دلنوشته‌ی مسابقه‌ی رقص قلم.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,057
پسندها
55,667
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند..


666253_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
در هزارتوی زندگی، توسط تاریکی‌های وحشت و غم احاطه‌‌ شدیم. با کورسویی از امید پیش رفتیم و از هر آدمی به دور ماندیم، مبادا خنجری را از تاریکیِ پشتش، بر قلب‌مان فرو ببرد.
گاه خسته؛ اما ادامه دادیم. سرابی می‌دیدیم و پا می‌کشیدیم بر ناامیدی‌ها تا برسیم.
بهشت ارزشِ تاب و تحملِ تاریکی‌های این دنیا را داشت؟!
نه؛ ما باید برای چیز بزرگ‌تری جنگیده باشیم!
در این جنگ‌های تن به تنِ خون‌آلود باید غنیمتِ عظیم‌تری خفته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
"این زندگی با مرگ تکمیله
آدم نمیره بیشتر تنهاست"
(علیرضا آذر)

در گیر و دارِ مرگ و زندگی، جایی میان رفتن و ماندن، شاید‌ها بر تنم زبانه می‌کشند.
شاید میشد از تنهایی گریخت...
شاید میشد لحظه‌ها را دوست داشت...
شاید میشد درد را از جانِ زندگی ربود...
شاید میشد بهشت را ساخت...
شاید میشد بهشت را ساخت؛

اما شایدهایم را رنگ نکرده بودم و حال، دیگر مداد رنگی‌هایم به رنگ خاکستریِ مرگ درآمده‌اند.
شاید‌هایم به زوال می‌روند بی‌آنکه لباسی از وقوع به تن کنند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
تلاش برای رسیدن به هدفی که دویدن بود!
در جاده‌ای غرقِ زیبایی‌ها، تنها دویدن را بهره بردم؛
دویدن و تلاش،
پویه و خستگی،
تاختن و موفقیت،
موفقیت و دوباره دویدن برای موفقیتی دیگر...
موفقیت در پی موفقیت و دویدن در پی دویدن.
و در پایان جاده، من مانده‌ام و حسرتی از لذت بردن که جانم را به تاراج می‌برد.
من مانده‌ام با پایی که دگر دوستِ دویدن نیست؛ حیران و سرگردان.
من مانده‌ام و هدفی که... پوچ بود!
سهم من از زیبایی‌ها تنها گذر کردن بود و دویدن؛ تا به هدفی پوشالی برسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
جایی میان موفقیت‌ها و خستگی‌ها ایستاده‌ام.
باد به نوازش موهایم نمی‌نشیند؛
صدای پرندگان در دمادمِ خیزش آفتاب به گوشم نمی‌رسد؛
لبخند بر جانم لانه نمی‌گزیند؛
هیچ آغوشی مرا در بر نمی‌کشد.
تنها من مانده‌ام...
با هدفی در مشتم و کوهی از موفقیت در زیر پایم.
اما چه کسی بر فکرهای آشفته‌ام، دست نوازش خواهد کشید؟
قله در زیر قدم‌هایم می‌لرزد و کوه موفقیت‌ها بر سرم آوار می‌شود.
تنها من مانده‌ام... با موفقیت‌ها و هدفی که مرا در آغوش نمی‌کشند.
تنها من مانده‌ام... و خستگی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
در بیابانی عاری از زندگی، زندگی کردیم.
بادها، در کالبد خالی از احساس‌مان پیچیدند... و خاک بر گوشه کنارِ روح‌مان نشاندند.
تشنه‌ی اندکی آرامش، اندکی لبخند؛ به دنبال سرابی رفتیم.
و زندگی، شد دویدن به دنبال سراب بهشت.
من نیز آدمی بودم؛ در پی موفقیت‌های پوشالی دویدم و کنون بر لبه‌ی پرتگاه به مه‌ای می‌نگرم که حقیقت مرگ را مستور گردانده است.
حقیقتِ سرابی که در بیابان در پی‌اش می‌دویدیم، در پس این مِه خود را پنهان کرده است؟ یا تنها سرابی دیگر است از بهشت؟
تنها باید خودم را در آغوش مه رها کنم تا حقیقت بر من آشکار شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
شاید بهشت در دمادمِ برخاستِ خورشید بود و ما اما شروع نکردیم روز را.
شاید بهشت در لبخند کودک سرچهارراه بود که بی‌‌نگاه از آن گذشتیم.
شاید بهشت در آغوش مادر بود که خود را از آن دریغ کردیم.
شاید بهشت در خنده‌های از ته دل بود که از هم ربودیم.
شاید بهشت در صدای پدر بود که نشنیدیم.
شاید بهشت در لحظه‌ی هشتم عشق بود که به آن نرسیدیم و از بریدگی اول به خاکی زدیم.
شاید بهشت...
شاید بهشت در زمزمه‌ی سحرگاهی گنجشکان بود که سر زیر بالشت بردیم و خفتیم؛
ما خفتیم و خیال کردیم در راه بهشتیم!
شاید بهشت را خودمان باید می‌ساختیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
زندگی یک مقصد نیست...
زندگی مسیری‌ست برای رفتن و لذت تماشا.
زندگی مقصد ندارد...
زندگی رفتن‌های پی در پی است که چراغ قرمزی آن‌ها را متوقف نمی‌کند.
زندگی عجله ندارد...
زندگی قدم‌هایی آرام و بی‌وقفه در گندم‌زار آفتابی عشق است.
زندگی برگشت ندارد...
زندگی جاده‌ای رو به مرگ است که باید آن را ذره‌ذره؛ اما پرشتاب پیمود.
زندگی یک مقصد نیست...
زندگی یک سفر است؛
سفری برای گذر از راه و نمایان کردن هنری بر آن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
سطح
43
 
ارسالی‌ها
1,196
پسندها
67,292
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
کودکی چه خوش دورانی بود؛
حقیقت همان بود که پدر می‌گفت و هرچه از حرف‌های مادر بر جان‌مان می‌نشست، راست بود و درست.
جوانی در جان‌مان جوانه زد و نوبرانه بر روح‌مان چنبره زد و شک را در افکارمان پراکند... حقیقت آرام‌آرام زیر سایه‌ی شک پنهان شد و حقایقی که پدر می‌گفت، مبدل به تردید شدند.
بزرگسالی بر ریشه‌مان زد و شک در گذرِ رفت و آمدِ خورشید، در جان‌مان ریشه گرفت و سایه بر تمامِ باورهایمان گستراند.
و مرگ...
مرگ حقیقتِ حقیقت را آشکار می‌کند.
مرگ در دو قدمی‌ام می‌ایستد و در چشمانم خیره می‌شود. مرگ مرا در آغوش می‌کشد و در گوشم نجوا می‌کند:
- هیچ حقیقتی وجود ندارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا