متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #171
چشم‌هام رو سفت به روی هم فشردم، تمام اشکال واضح شدن؛ صحنه‌ای رو می‌بینم که یه عده دور آتیش ایستادن و کلماتی رو زیر لب زمزمه می‌کنن، اما انگار اصلاً توی حال خودشون نیستن و تنها به آتیش خیره شدن؛ طولی نکشید که شعله ور شد و... .
- آخ آرتام! چرا مواظبم نیستی؟
با اینکه به آرتام چسبیده بودم تا از افتادنم بر اثر زمین لرزه، به روی زمین اجتناب کنم؛ این آقای بی‌عرضه معلوم نیست حواسش کجاست؟ آخ که حسابی دستم داغون شد.
چپ چپ نگاهی به چهره‌ی درهمش انداختم و دستم رو ماساژ دادم.
اَه تازه داشت یه چیزی دست گیرم می‌شدها!
چرا زمین ساکنه؟!
چه عجیب دیگه زمین نمی‌لرزه و صدا هم قطع شده، سرم رو چرخوندم؛ همه جا به شکل اولش برگشته!
با زحمت از روی زمین بلند شدم و نگاه گذرایی به آرتام انداختم، تنها به نقطه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #172
این اینجا چیکار می‌کنه؟ من که دیگه عقلم قد نمیده!
- تو هم به همون چیزی که من فکر می‌کنم فکر می‌کنی؟!
با حرفی که آرتام زد ناخواسته به سمتمش برگشتم.
تمام حواسش به زن مقابلش بود و با تعلل گفت:
- نهال این همون شخصی نیست که تابلوش توی انباری هست؟!
دستی به لای موهای بهم ریختم بردم و خنثی گفتم:
- آره نابغه.
چقدر همه چی پیچیده شده، این همه راز باید پشت این داستان باشه اصلاً دیگ نمی‌دونم چی درسته! چی غلطه!
کی آدم بدیه و کی خوبه! حس می‌کنم مغزم می‌خواد از هم بپاچه!
آنیل هم که انگار ول کن ماجرا نیست، ساشا به کمک هارپاک با زحمت کنار ما اومدن و آرتامم کمکشون کرد تا سرپا وایستن.
- میگم آرتام تا اینا حواسشون نیست بچه‌ها رو بردار و برو بیرون!
اخم بین ابروهای کمانیش نقش بست و لب زد:
- پس تو چی؟
- نترس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #173
با همون حال رو به آنیل گفت:
- هنوز که توی توهمی!
آنیل: این طور که معلومه تو توی توهمی.
ورونیکا به شکل هاله‌ای سیاه کمی جلو اومد و با جدیت گفت:
- یادته پدرت قبل مرگ بهت چی گفت؟!
با این صحبت آنیل لحظه‌ای توی فکر فرو رفت، عجب پدرش چی گفته بهش که اینجوری عمیق توی فکر رفته؟!
بعد از مکث کوتاهی با عصبانیت گفت:
- که چی؟ اون لحظه حالش بد بود!
- پس حالش بد بود و لابد هزیون می‌گفته، درسته؟ هه.
از دست حرف‌های گنگشون خسته شدم و داد زدم:
- میشه به منم بگید قضیه چیه؟
آنیل: تو دخالت نکن و پیش بقیه برو.
هم‌زمان با اتمام حرفش برگشت که با جای خالی بچه‌ها مواجه شد و صورتش حسابی گلگون شد، با عصبانیت رو به من توپید:
- اینا کجا رفتن؟ کار توعه نه!
خودم رو به اون راه زدم و شونه‌ای بالا انداختم.
- من چه می‌دونم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #174
ورونیکا که از عصبانیت در مرز انفجار بود، با داد گفت:
- این طور نیست، پدرت هیچ قدرتی نداشت همه‌ی اون قتل‌ها هم کار من بود فقط به اسم پدرت، کسی چه می‌دونست بالاخره هر طلسم سیاهی یه چندتا قربانی به همراه داره! منم اگه پسری مثل تو داشتم الان کارم به اینجا نمی‌کشید تو تنها کسی بودی که راحت میشد قانعت کرد، توهم باورت شد که همه‌ی کارا توسط پدرت انجام شده.
با مکث کوتاهی دست‌هاش رو با اون ناخون‌های بلند و وحشتناکش توی هوا تکون داد و خرسند گفت:
- و البته زنتم مقصر خودش بود اگه تو کار من دخالت نمی‌کرد الان زنده بود، مهره‌ی بسیار خوبی بود.
آنیل از حرف‌هایی که شنیده اصلاً حالش خوب نیست، حالت‌های عصبی داره و صورتش قرمز شده؛ واقعاً این زن کیه؟ یعنی این همون مادربزرگ هایزر هست!
پس چرا انقدر بدجنس و وهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #175
"از زبان آرتام"
دلشوره تمام وجودم را احاطه کرده، همش نگران نهالم؛ چقدر من احمقم که همونجور تنهاش گذاشتم.
با هزار زحمت بچه‌ها رو کشان کشان سمت عمارت بردم.
مسیر رو توی ده دقیقه طی کردیم، نزدیک به در دوتا از نگهبان‌های وحشت‌آور آنیل ایستاده بودن و با عصبانیت مارو نگاه می‌کردن با بی‌خیالی بچه‌ها رو سمت سالن اصلی بردم، نگرانی توی نگاه‌ تک تکشون موج میزد!
قبل از خروج دوباره‌م رو به هارپاک گفتم:
- هارپاک خودت براشون تعریف کن حواست به ساشا هم باشه من برم ببینم نهال یه وقت اتفاقی براش نیوفته!
- برو داداش.
بچه‌ها دورشون جمع شدن و من به سرعت از در خارج شدم به سمت غار دویدم، نزدیک به همان جای قبلیمون شدم که صدای داد بلندی به گوشم رسید، نزدیک‌تر شدم.
آنیل و اون زن کریهنده با هم بحث می‌کردن و نهال روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #176
معلوم نیست دوباره چه دیده یا شنیده که اینطور از هوش رفته! این حالت‌هاش آدم رو به وحشت میاره.
الکس از صحنه‌ی روبه‌رویش به شدت شوکه شده بود و با چشمانی برافروخته گفت:
- اینجا چه خبر..ها؟ آنیل تو که گفتی هیچ اتفاقی برای هیچ کس نمیوفته الان سه نفر اینجان که به شکل فجیحی حالشون خرابه..ها؟ چه توضیحی داری؟
وقتی جوابی نگرفت عصبی به سمت آنیل یورش برد، اما دو نگهبانش جلوی او رو گرفتن.
ولی آنیل حتی از جایش تکان هم نخورد، انگار اصلاً تو حال خودش نبود؛ خوب منم جاش بودم همین حس رو می‌داشتم فکر کن یه عمر بخاطر هیچی زندگیت رو باختی!
آشفته لب به سخن باز کرد:
- از من نپرس خودت اگه حقیقت رو می‌گفتی این اتفاقا نمی‌اوفتاد، چرا نمی‌گیی نهال کیه؟.. ها؟ چرا باید اون ورونیکای شیطان صفت همه چی رو به شخصی ربط بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #177
موهای نهال رو نوازش می‌کردم که لحظه فکر کردم الکس گفت نهال نوه‌ی مادربزرگ منه! چه خنده‌دار!
- چی؟
اما با بلند شدن داد آنیل به خودم اومدم این چطور ممکنه؟!
- آره همون که شنیدی درسته، من بچه‌ی رُز رو بزرگ کردم تا از دست تو نجاتش بدم.
نیلماه: اوپس این دیگ تهشه.
هارپاک: نه عزیزم تازه ابتداشه.
شیوا: تو هم می‌دونستی؟
هارپاک: نه!
وای خدای من، حالا نهال چطور می‌خواد این رو هضم کنه!
الکس: رُز بهم گفت تنها کسی که می‌تونه طلسم رو از بین ببره بچه‌ی اون و هایزر، ولی متاسفانه وقتی بدنیا اومد هیچ قدرتی نداشت، حتی وقتی بزرگ‌ترم شد هیچ علائمی نداشت و من به کل ناامید شدم تا موقعی که نهال به دنیا اومد!
متعجب گفتم:
- از کجا فهمیدی می‌تونه؟
الکس که انگار توی خاطره‌ی عمیقی فرو رفته بود گفت:
- یه شب وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #178
***
از زبان نهال:
با احساس نوازشی لبخندزنان زمزمه کردم:
- اوه مامان! من خوابم میاد میشه بی‌خیال من شی؟!
اما هیچ صدایی نیومد و به کارش ادامه داد ناچار لایه پلکم رو به زحمت باز کردم.
- باشه، باشه الان پا می‌شم.
انگار بیخیال نمی‌شه، توی خونه خودمونم آسایش نداریم؛ نمی‌ذارن یه خواب آروم داشته باشیم.
بی‌تعلل توی جام نیم خیز شدم و کش و قوسی به بدنم دادم، و با یه خمیازه بلند بالا همه‌ی خستگیم در رفت.
کمی چشم‌هام رو مالوندم و آروم بازشون کردم، اما با چیزی که دیدم پشیمون شدم دوباره چشم‌هام رو بستم!
دستی رو هوا تکون دادم.
- آره فکر کنم هنوز دارم خواب می‌بینم!
- بلند شو دختر چقدر تو خوابالو هستی؟
- پوف فکر کنم اشتباهی اوموم تو خواب یکی دیگه، بهتر باز بخوابم تا سرجام برگردم!
- نه عزیزم درست اومدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #179
- پس اینجا چیکار می‌کنم؟
چرخی زد و با همون لبخند ملیحش گفت:
- اینجا یه جایی بین مرگ و زندگیه!
وا یعنی چی؟ بین مرگ و زندگی! میگفتی مردم که راحت‌تر بودم! اوپس نکنه اون ورونیکا جسمم رو دزدید وایی...!
- یعنی من الان روحم؟
- اهوم!
- پس اونوقت تو کی هستی؟ حوری؟
قهقه‌ای بلند سرداد و به سمتم اومد.
- چقدر تو بانمکی، فعلاً بلند شو بریم اطراف رو بهت نشون بدم.
همه چیز به شدت عجیب و درهم شده نمیدونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه اما خوب، بیخیالش...!
از روی تخت پایین پریدم و مقابلش ایستادم، با اینکه روحم اما حس می‌کنم از گشنگی درحال تحلیل رفتنم.
- اوم راستی من گشنمه! حالا که روحم می‌تونم غذا بخورم؟
- آره بفرما.
میز وسط اتاق که تا الان خالی بود، ناگهان پر شد از انواع و اقسام خوراکی‌های لذید و دلچسب، آخ جون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #180
حس خیلی خوبی داره انگار که تازه متولد شدم کلی آرامش به بدنم تزریق شد.
کاملیا: چه حسی داری؟
آهسته چشمام رو باز کردم و خیره بهش گفتم:
- این چی بود؟! خیلی عالی بود حس سبکی دارم انگارم از نو متولد شدم!
کاملیا: درسته این تمام انرژی بود که حاله محافظتیت نمی‌ذاشت که ازش استفاده کنی و الان دیگه از روت برداشته شده، بخاطر همینه حس تازگی و متولد شدن رو داری؛ اگه دیگه گرسنه نیستی بریم به کارمون برسیم فقط یک روز و نصف وقت داریم.
حرفش رو تایید کردم، بلند شدم و پشت‌بندش بیرون رفتم.
از پله‌های مارپیچ گذشتیم، واقعاً عمارتی به این زیبایی ندیده‌ام انگار خود بهشته کل عمارت ترکیب از سفید و صورتی پر از گل با رایحه‌های خوش‌بویی که به مشام آدم می‌خوره خیلی لذت بخشه!
از در خارج شدیم و مستقیم به سمت بزرگ‌ترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا