متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #191
- بهترم! ولی شما چرا توی اتاقم نبودین؟
پدربزرگی که انگار حرف‌های من رو نشنیده باشه گفت:
- ساشا رو نگاه کن؟
با دیدن ساشا دلم هوری ریخت! وای من!
نصف بیشتر بدنش سیاه شده، نصف بیشتر که نمیشه گفت فقط از گردن به بالا سالمه بقیه‌اش سیاه.
بلند شدم و کنارش رفتم. دستش رو گرفتم و چقدر سرده!
با تعلل رو به افراد و درهم اتاق گفتم:
- ساعت چنده؟
نیلماه که کنار مبل، غمزده ایستاده بود زودتر از بقیه جواب داد:
- یک ظهره! گشنته؟
وا اینا هم که انگار فقط من رو به گشنگی می‌شناسند.
- نخیر خانم درسته که زمان غذا خوردنِ، اما گشنم نیست! بهتره همه برین بیرون. فقط تو هارپاک، تو بمون.
آرتام: چرا اونوقت؟
- می‌خوام سم رو از بدنش خارج کنم باید کسی دورمون نباشه.
الکس: خوب ما هم کمک می‌کنیم.
آنیل: آره! در ضمن تو از کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #192
همه از اتاق خارج شدن و سکوت همه جارو فرا گرفت با این که روزِ ولی اتاق کاملاً تاریک هست و فقط با شمع‌هایی که اطراف اتاق قرار دارن، روشن شده.
هارپاک: نهال مطمئنی آمادگی‌اش رو داری؟
- آره! چاره چیه هارپاک؟ وقتمون خیلی کمه! می ترسم، دلم نمی‌خواد هیچ اتفاقی برای هیچکدوم از شماها بیوفته، از بی‌خیالی خسته شدم.
هارپاک: حق با توعه، فقط قبلش بگم
اگه هر اتفاقی توی این مدت افتاد فقط سعی کن امیدتو از دست ندی باشه!
سری تکدن دادم و همراه هارپاک یه هاله پاک دور ساشا کشیدیم و شروع به خوندن ورد کردیم:
- هارسینو واتسیو لاسییو، نیتابوریو چیتامیرو هارسینو لفیوس منفوسیو... .
ساشا درد می‌کشید و ناله می‌کرد، خیلی سخته دیدن این صحنه داشت اشکم در میومد که هارپاک دستم رو محکم گرفت و با صدای بلندتر شروع به خوندن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #193
بدنش به حالت عادی برگشت و دیگ تیره نیست! خداروشکر.
هارپاک: بالاخره شد، خداروشکر.
با لبخند سری تکون دادم، حداقل یکی دو ساعت طول می‌کشه تا بهوش بیاد، از بس به مغزم فشار وارد کردم بیشتر نیروم تحلیل رفت.
میرم روی کاناپه بغلی ساشا دراز میکشم.
- راستی هارپاک تو از کجا متوجه شدی قضیه حموم رو؟
هارپاک: صدات رو شنیدم، بخاطر همین به بچه‌ها گفتم تا بیاییم اتفاقی برات نیوفته!
- اونوقت میشه بپرستم وقتی اومدین چه کمکی کردین؟
لب‌هاش کمی به حالت خنده کش آومد و چینی به چشم‌های کشید‌اش:
- بله! کمک کردم، توهماتی که ورونیکا روت گذاشته بود رو از بین بردم.
- وای هارپاک نمی‌دونی چقدر ترسناک بود! همه جا قرمز و خونی، همش هم صدای جیغ میومد وای خیلی بد بود.
- ولی نهال تو باید خودت رو کنترل کنی، انقدر زود جا نزن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #194
به روی شونه‌اش کوبیدم.
- از این به بعد همه چی رو بهم بگو، قرار نیست که من حتما ازت بپرسم اِ. ولی حق با توعه خودمم قوی بودن این نیرو رو حس می‌کنم ولی خوب منم یه دخترم و احساسات قوی دارم وقتی این همه جیغ و ناله رو می‌شنوم قلبم به درد میاد.
- ببین من و بقیه همیشه پشتتیم، بخاطر نجات خودت و ما هم که شده تلاشت رو بکن که بتونی احساساتت رو سرکوب کنی، میدونم سخته برات ولی همه چی به خودت بستگی داره!
بااندوه سرم و تکون می‌‌دادم که نیلماه بی‌مقدمه در رو باز کرد داخل شد.
- چی شده نیلماه؟
نفس زنون گفت:
- زود باشین بیایین شیوا یدفعه چشم‌هاش سفید شد و کارهای عجیب وغریب می‌کنه! نمیدونم چش شده به زحمت نگهش داشتیم آنیل و پدربزرگتم نمیدونن چیکار کنن؟
- وا یعنی چه؟ پاشو بریم هارپاک، تو نیلماه پیش ساشا باش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #195
بی‌خیال درد شدم و به سمت پدربزرگ برگشتم.
- پدربزرگ میشه شما برین پیش نیلماه و ساشا، یه هاله محافظی براشون بزنی! می‌ترسم اونا هم دچار این توهمات بشن حسام رو هم با خودتت ببر.
با سر موافقت کرد و سمت حسام رفت، اما هر کاری کرد حسام راضی به رفتن نمی‌شد، به ناچار سمتش رفتم.
- خواهش می‌کنم موقعیت رو درک کن و همراهش برو.
حسام : اما من می‌خوام کنار زنم بمونم.
بازوهاش رو توی دست‌هام گرفتم و با تحکم گفتم:
- حسام عزیزم برادر من، الان اینجا بمونی هیچ فایده‌ای نداره، جز اینکه تضعیفت کنه هیچی نداره، من متاسفم که این اتفاق افتاده ولی خواهش می‌کنم درک کن واسه همه‌مون سخته.
با عصبانیت خیره من بود و حرف‌هام رو گوش می‌داد، لحظه آخر نگاهی به شیوا انداخت و با یه آه جان سوز از اتاق خارج شد؛ پدربزرگ هم همراهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #196
همه شون مشغول شدن، از افراد آنیل خبری نبود و نمی‌دونم کجان؟ خود آنیلم انگار از وقتی که متوجه شده همه‌ی اینکارها حُقه ورونیکا بوده همه نیروش رو از دست داده.
واقعا راسته که میگن "ناامیدی دشمن ذهن انسان است"
- شیوا خوبی عزیزم؟
چشم‌های خسته‌اش رو با بی‌جونی باز و بسته کرد و گفت:
- بهترم! ببخشید که زدم تو صورتت دست خودم نبود.
چشمکی حواله‌اش کردم.
- اشکال نداره بعداً جبران می‌کنم.
به سختی خندید، بلندش می‌کنم و رو به آنیل که خیلی سخت درحال کنکاش کتاب‌خونه است، گفتم:
- آنیل بهتره شیوا رو ببری پیش بقیه ما دنبالش می‌گردیم.
آنیل: نه من باید کتاب رو پیدا کنم.
- تو باید خودت رو پیدا کنی!
آنیل: هه!
معلومه عصبی، به همون شکل اومد بازوی شیوا رو گرفت و به سمت در خروج رفتن.
- آنیل!
سمتم برگشت و سوالی نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #197
نردبون رو باخودم می‌کشم و می‌ذارم قسمت چپ قفسه‌ها، آخرین قُرفه!
یکی یکی کتا‌هارو کنار می‌زنم.
این‌ها که هیچ کدوم 'ب' نداره آخه کامی جون نمی‌شد از اول اسم کتاب رو بگی تا من انقدر علاف نشم.
- هی هارپاک تو نمی‌دونی مادربزرگت چه کتابی مدنظرش بود؟
هارپاک: نه خانم از کجا باید بدونم؟!
دست راستم رو به نردبون تکیه دادم و به زیر چونه‌م زدم.
- چون جنابعالی همیشه باهاش در ارتباطی.
همونطور که کتاب‌ توی دستش رو ورق می‌زد با تعلل گفت:
- نه کی گفته؟
دندون قروچه‌ای می‌کنم!
- پس علم غیب داری؟
هارپاک بی‌خیال دستی توی هوا تکون داد و به سمت آرتام رفت.
- نه اون همیشه چیزی که لازم باشه بدونم رو خودش توی ذهنم می‌ندازه.
با حرص بهش توپیدم.
- یعنی میگی این لازم نیست!؟
شونه‌ای بالا انداخت!
- نمیدونم!
آرتام که تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #198
هفت‌.هشت تا پله آخر رو پام سُر خورد و به پایین پرت شدم، تموم بدنم به درد اومد، آخ دستمم که به گمونم پیچ خورده.
وای خدای من چرا تعدادش داره زیادتر میشه، معلوم نیست روحِ چیه!؟
از سر و صورتش خون می‌پاشه! جنسیتشم معلوم نیست مرد یا زن! صورتش داغونه انگار یکی با چماغ به صورتش کوبیده؛ آروم‌آروم سعی می‌کنم ازش دور شم ولی فایده نداره دور من رو احاطه کردن.
همه شون یک صدا این جمله رو تکرار می‌کنن!
- تو باید بمیری!
از درد و ترس به خودم می‌لرزیدم انگار کسی جز من اینجا نیست.
- چی می‌گین؟ چی از جونم می‌خواین؟
دیگه واقعا دارم قبض روح می‌شم یکی شون فقط ۱۰سانت با صورتم فاصله داره، با چشم‌های ترسناک و قرمزش بهم خیره شده، چند قطره خون به روی صورتم می‌چکه.
از بوی خونش معدم بهم می‌پیچه و هرآن می‌خوام بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #199
اهمیتی به صدا زدن‌هاشون نمی‌دم و از عمارت بیرون میام.
هوا کاملاً تاریکه حتی ماه هم توی آسمون نیست اصلا نمی‌دونم ساعت چند هست؟ این نیل هم که انگار غیبش زده!
نگاهی به جنگل می‌‌‌ندازم، این جنگل انتهایی هم داره؟
نمی‌‌دونم چرا ولی همش حس می‌کنم کتابی که دنبالشم توی جنگلِ! نمی‌دونم شاید هم دیوونه شدم!
خداروشکر بخاطر قدرت‌هایی که دارم به نور گوشی نیازی نیست، با کف دستم حلالی از نور رو به سمت جنگل بازتاب می‌کنم، هیچ صدایی نمیاد، حتی جغد!
به عقب نگاه می‌ندازم، عجیبه چرا دنبالم نیومدن؟
- بی‌خیال!
به راهم ادامه می‌دم کلی از عمارت فاصله دارم حتی اون غار کذایی هم رد کردم.
سوز شدیدی توی هواست!
***
فکر می‌‌کنم یک ساعتی میشه که توی جنگل دور خودم می‌چرخم، الان نمی‌دونم اصلاً از کدوم طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,554
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #200
اما این صدا چیه؟ چشم‌هام رو باز می‌کنم و با صحنه‌ایی که روبه روی خودم می‌بینم معدم بهم می‌پیچه و همونجا کلی عوق می‌زنم.
لعنتی‌ این آدم‌ها دیگه از کجا اومدن؟
چندتا مرد با زن که گرگ‌ها تیکه و پارشون کردن، دورشون جمع شدن و نگاهشون می‌کنن حتی خون‌شون روی درخت‌ها هم چکیده، صحنه‌ی دل خراشی هست.
یه سنگ از روی زمین بر می‌دارم و سمتشون پرت می‌کنم.
- گرگ‌های لعنتی از اینجا گم شین!
میرم سمت بزرگ‌ترین گرگ که بالای سر یکی از اون اجساد ایستاده، همون گرگی که تا لحظاتی پیش خرناسِ‌هاش گوشم رو کَر می‌کرد!
با عصبانیت و ترس هُلش می‌دم ولی اصلاً تکون نمی‌خوره.
اصلاً انگار من رو نمی‌بینه، بقیه اونا هم همینطور.
انگار که روحم!
این چه کابوسی که تمومی نداره، اجساد تیکه تیکه شده، گرگ‌های اطرافشون، خون‌هایی که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا