• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
الان چند ساعته توی این سیاه چال افتادیم، اما هیچ صدایی از بچه‌ها نمیاد و اصلاً نمی‌دونم حالشون خوبه یا نه؟! چون تاریکه نمی‌تونم حرکتی کنم و چیزی هم نمی‌بینم!
توی حال خودم بودم که ناگهان صدای به گوشم خورد.
آروم زمزمه کردم:
- این صداهای عجیب چیه که میاد؟
گوشم رو تیز کردم، مثل اینکه صدای پچ‌پچ هست.
داد زدم:
- نیلماه! شیوا! شمایین؟
هیچ صدایی از کسی نیومد اما صدای پچ‌پچ قطع شد!
دستم رو روی زمین سرد گذاشتم و سعی کردم به کمک دیوار از جام بلند شم اما...
- آخ لعنتی.
یه نور خیلی شدید توی چشمم می‌زنه، بهتره چند دقیقه چشم‌هام رو ببندم.
کمی چشم‌هام رو ماساژ دادم، بدجور به سوزش افتاده.
آروم چشم‌هام رو باز کردم که هماهنگ با دیدن اون جسم ترسناک رو به روم شد.
از دیدنش یه جیغ بلند از اعماق وجودم کشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
چی؟ من براش بیارم! خودش این همه آدم داره، اونوقت معطل منه؟ سوالی نگاهش کردم.
چینی به بینیش داد و با خنده‌ای که باعث شد چند چین هم گوشه‌ی پلکش ایجاد بشه گفت:
- اوه عزیزم این‌جوری نگاه نکن قلبم به تپش میاد.
- دیوونه!
چپ چپ بهش نگاه کردم.
حالت دفاعی به خودش گرفت و گفت:
- حالا نزنیمون،( جدی شد) رُز رو برام بیار!
از حرفی که زد چشمام گرد شدن‌ و یه جوری حس ترس توی تن رِخنه کرد.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و گفتم:
- من رو گیر آوردی؟ خودت گفتی که رُز مرده.
پوزخندی به روم زد.
- ببین من رو که دیگه نمی‌تونی بپیچونی، شاید نتونم گذشتت رو ببینم و معلوم نیست کی قفلش کرده؟ ولی خودت هم انقدر احمق نیستی که باید فهمیده باشی دقیقاً توی همون عمارت...
نذاشتم ادامه بده و با حرص گفتم:
- لیزا!
- بله لیزا با اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
***
"پنج ساعت بعد"
اَه، معلوم نیست تا کی باید توی این تاریکی بمونم؟
الان چند ساعته که اینجام اما هیچ خبری ازش نیست! یعنی واسه پدربزرگ و دوستش چه اتفاقی افتاده؟ وای خدای من الان چی میشه؟ موندم این لیزای عوضی هم همه‌ جا باید باشه؟!
گفتم یه صداهای عجیبی اومد پس بگو کار اون خبیث بود.
تکیه به دیوار سرد پاهام رو توی هم جمع کردم.
هر از گاهی صدای قطره‌ی آب توی مغزم رژه میره.
ولی آخه بچه‌ی رُز چه بدردش می‌خوره؟ لعنتی بی‌خیال دیگه، تو الان باید بمیری بری زیر خروارها خاک! سن خر عباس قولی رو داره(بلانسبت خرش) باز دو دستی به این دنیا چسبیده!
حداقل یه جای دیگه زندانیم می‌کردین، اینجا از بس تاریکه دو قدم هم نمیشه تکون خورد.
کلاً جز تاریکی چیزی نمی‌بینم، دیگه رسماً دارم کور میشم!
با حرص و عصبانیت توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
یقه‌ی کت آبی رنگش رو مرتب کرد و با تعلل گفت:
- خوب، خوبه که می‌دونی؛ نترس دوستات زنده می‌مونن.
بعد پایان حرفش نیشخند به روم زد.
احمق فکر کرده من گولش رو می‌خورم، توجه‌ای بهش نکردم و دست به سینه به پشتی مبل تکیه دادم، موهای طلایی خوش‌رنگم رو که حالا بخاطر افتادن توی اون سیاه چاله‌ی کثیف، کمی بهم چسبیده بود رو سعی کردم تمیز کنم.
حالت‌هام رو که دید به سمت جلو خم شد، و دست‌هاش رو روی زانوش قرار داد‌.
- خوب گفتی الکس پدربزرگته؟ درسته؟!
دست از مرتب کردن موهام کشیدم و محکم گفتم:
- نه!
پوف لعنتی این رو دیگه کم داشتیم.
انگار که اصلا صدای من رو نشنیده باشه، گفت:
- نگران نباش، از اون راحت‌تر میشه حرف کشید، بالاخره من برای برداشتن طلسم، به رز نیاز دارم اون هم که عاشق پیشه!
این دیگه چی می‌گه؟ یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
***
«دانای کل»
همه چیز آنقدر پیچیده شده که افراد حاضر در اتاق کاملاً متحیر شدن و نمی‌دانند که چه چیز در حال وقوع است؟
آرتام با چهره‌ای نگران کنار نهال نشسته و پشت هم او را صدا میزند، دخترها گوشه‌ای از اتاق در خود می‌لرزند و آرام گریه می‌کنند.
الکس عصبی یقه‌ی آنیل را در دستان لرزانش می‌فشارد و از او توضیح می‌خواهد؛ که چرا این اتفاق افتاده؟
و اما نهال... سیاهی چشمانش، سفید و مثل یک مجسمه خشک شده!
اتفاق‌هایی عجیب که در گذشته به وقوع پیوسته مانند فیلمی از ذهنش عبور می‌کند، اما نه خیلی واضح، کشتار عظیمی در جنگل... !
کاملیایی را می‌بیند که همراه رُز به سمت قرارگاه میروند و دستورالعمل رو می‌دزدن؛ و با خون رز مهر و مومَش می‌کنن.
ثانیه‌ای می‌گذرد و به یک‌باره همه‌چیز محو شده و بدنش سبک میشود، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
پلک‌هام رو آروم باز کردم، اولش دیدم کمی تار شد ولی بد کم‌کم دیدم بهتر شد.
دست به زیر کمرم گذاشتم و روی مبل نشستم، یکم سرگیجه دارم اما قابل تحمله.
آرتام نگران گوشه‌ی مبل نشسته بود و با لحن آرومی گفت:
- نهال! خوبی عزیزم؟ چرا یهو از حال رفتی؟
از حالت صورتش خندم گرفت، آخ که این بشر چقدر بامزه نگران میشه!
الکی سرم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم انگار که حالم بده، خندم رو خوردم و چشم‌هامم ریز کردم تا ببینم عکس‌العملش چیه!
نزدیک‌تر شد و دستش رو روی سرم گذاشت، دستش یخه و رنگش هم حسابی پریده.
وای خدا پدربزرگ رو بگو که چه دادی سر آنیل می‌زنه.
با اینکه وضع متشنج شده‌است اما کرمم گرفت و خودم رو بیشتر جمع کردم.
آنیل اما با عصبانیت پدربزرگی رو پَس زد و گفت:
- ولش کنین، این داره مسخره بازی در میاره، بگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
بهتره یه دور همه چی رو از اول مرور کنم، ببینم من این وسط چیکارم آخه؟ این همه آدم که می‌تونه به این داستان ربط پیدا کنه اما چرا من باید طلسم رو بشکنم؟!
انصافاً کشتن این آنیل از طلسم راحت‌تر، اما
نه گناه داره.
پوف ولش کن، کاش حداقل می‌تونستم برای خودم غذا ظاهر کنم آخ که این شکم بی‌گناه من چقدر گشنشه، دستم رو روی شکمم گذاشتم.
- عسل من ببشقید مامان اینجا غذا نداله بهت بده بقولی، اوم ببشقید.
- چی شده؟
با صدای بلند آرتام سه متر روی هوا پریدن.
- هوی آرتام این چه وضعه اومدن توی اتاق یه خانوم محترمه یه اِهنی اوهونی، قلبم اومد کف پام که!
با خنده سمت در رفت و روش چند ضربه زد و گفت:
- باشه حالا خوبه؟
با حالت تاسف باری نگاهش کردم.
- آرتام جان از کی انقدر رد دادی؟
- از وقتی عاشق شدم!
رسماً کُپ کردم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/7/21
ارسالی‌ها
466
پسندها
5,384
امتیازها
21,583
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
با خوشحالی وصف نشدنی دنبال آرتام راه افتادم، به کل حرف چند دقیقه پیشش رو یادم رفت و الان فقط غذا مهمه!
آرتام هم هر از گاهی برمی‌گشت سمت من و بهم لبخند می‌زد.
تا سمت سالن اصلی رفتیم، این آرتام با لبخند‌هاش دهن من رو سرویس کرد. هنوز بهشون نزدیک نشده بودیم که گفتم:
- انقدر به من نگاه نکن و لبخند نزن،( صورتم و کَج کردم) اِه باز لبخند زد.
با لبخند دندون نمایی رو بهم گفت:
- باشه بابا حرص نخور.
آنیل: چه عجب تشریف فرما شدی!
- والا فکر می‌کردم تو خوابمم دیگه همچین میزی نبینم.
چشم‌هام با دیدن میز حالت قلبی شدن،
وای خدا پر از غذاهای خوشمزه؛ من حمله...!
اول یه لیوان دلسر خوردم تا راه گلوم باز بشه و بعد حمله کردم قسمت ران بوقلمون سوخاری شده رو برداشتم و به دهنم نزدیک کردم، با عشق نگاهش می‌کنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا