- ارسالیها
- 2,585
- پسندها
- 38,821
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #91
اکسیتو دستمال پارچهایاش را از جیب لباسش بیرون میآورد و با آن اشک گوشهی چشمان گربهایاش را پاک میکند و میگوید:
- پیرمرد بیچاره... در فراق دوست قدیمیاش میسوزد!
پاتریشیا که تا کنون ساکت بوده است به اکسیتو مینگرد و دو لب نازکش را برای لحظهای برهم میفشارد و سپس با ناراحتی میگوید:
- چه بگویم؟... جناب کانسینسو و دوو از همان اول دوستانی جدا نشدنی بودند، این فقدان وجود کانسینسو دارد وجود او را از درون نابود میکند... .
چشمان کشیدهاش اشکآلود و سرخ میشود، تندتند پلک میزند تا مانع ریختن اشکهایش شود و سعی میکند با نفسهایی عمیق خود را آرامکند. کارولین آهی میکشد و بازوی پاتریشیا را به نشانهی تسکین لمس میکند و چشمان او نیز میزبان اشک میشود. رکتا با دیدن این صحنه از روی عصبانیت...
- پیرمرد بیچاره... در فراق دوست قدیمیاش میسوزد!
پاتریشیا که تا کنون ساکت بوده است به اکسیتو مینگرد و دو لب نازکش را برای لحظهای برهم میفشارد و سپس با ناراحتی میگوید:
- چه بگویم؟... جناب کانسینسو و دوو از همان اول دوستانی جدا نشدنی بودند، این فقدان وجود کانسینسو دارد وجود او را از درون نابود میکند... .
چشمان کشیدهاش اشکآلود و سرخ میشود، تندتند پلک میزند تا مانع ریختن اشکهایش شود و سعی میکند با نفسهایی عمیق خود را آرامکند. کارولین آهی میکشد و بازوی پاتریشیا را به نشانهی تسکین لمس میکند و چشمان او نیز میزبان اشک میشود. رکتا با دیدن این صحنه از روی عصبانیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.