متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان وادیِ دل ملکه می‌طلبد! | ام.فاخر کاربر انجمن یک رمان

از کدوم شخصیت بیش‌تر خوشتون میاد؟

  • امیلی/ ملکه‌ی دل

  • کانسینسو/ وزیر اعظم

  • لوگیکو/ مباشر

  • آلبرت

  • شخصیت‌ها پردازش خوبی نداشت :-(

  • آرگومنتو

  • اریک


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #111
دوان‌دوان از پله‌های کم ارتفاع بالا می‌رود و در کتابخانه را به سرعت باز کرده و به راست می‌پیچد، به جای دیدن دوو روی مبلِ کنار شومینه، ماکروسل را می‌بیند که در حال نوشتن نامه‌ای است اما با آمدن او فوراً نامه را جمع کرده و می‌ایستد، کاملاً مشخص است که سعی در کنترل خودش دارد اما در نهایت نمی‌تواند در برابر نگاه متمرکز لوگیکو کنترلش را بدست آورد و با صدایی لرزان می‌گوید:
- کاری دارید... جناب لوگیکو؟
تک ابروی بور لوگیکو بالا می‌پرد، کمی دستان لرزان ماکرو را از نظر می‌گرداند و با تن صدای کمی می‌پرسد:
- با جناب دوو کار داشتم، نمی‌دانید کجاست؟
ماکروسل بدون هیچ سخنی با دست کشیده و عظیمش به قسمت کتاب‌های ممنوعه در بخش شمالی کتاب‌خانه اشاره می‌کند، لوگیکو نگاهی به گوشه‌ی نامه‌ای که از لبه‌ی جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #112
***
- متأسفم جناب لوگیکو اما نمی‌توانم گزارش ورود و خروج افراد را به شخصی جز جناب رکتا دهم.
لوگیکو دستش را به پیشانی‌اش می‌کشد و برای آرام شدنش کمی مکث می‌کند اما در نهایت نمی‌تواند چرا که مدت کمی نیست که درحال بحث کردن با سرنگهبان دروازه است، چشمانش از خشم درشت شده و با اخم فریاد می‌زند:
- پناه بر وجود! چرا لطیفه می‌بافی مردک؟! من خود در مراسم وضع قوانین نگهبان‌ها حضور داشتم و می‌دانم این مورد جزو قوانین نیست! [دستش را با اشاره و تحکم رو به مخاطبش می‌گیرد] صحبت از یک جاسوس است ابله! اهمیت این موضوع مهم‌تر از این است که در این امر با من بحث کنی!
تعجب را در نگاه نگهبان درشت هیکل و زره‌پوش مقابلش می‌بیند اما نمی‌داند این تعجب او به دلیل آگاهی‌اش از قوانین است یا شخص جاسوس، لحظه‌ای رد تسلیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #113
نگهبان به وضوح دست و پایش را گم می‌کند و با دیدن ساعت‌شنی حک شده بر روی مچ دستان لوگیکو به رسم مردمان دل، دست راستش را مشت کرده و روی قلبش می‌نهد و تا کمر برای نماد دوو(!) خم می‌شود و می‌گوید:
- هر امری دارید گوش به فرمانم سرورم!
لوگیکو بدون نشان‌ دادن ناراحتی‌اش از تغییر رفتار نگهبان کمی مکث می‌کند و سپس با صدای آرام‌تر اما قاطعانه‌ای می‌پرسد:
- آن مزدور دشمن، مخبر خاکستری سرزمین خرد، نمی‌دانید به چه کسی نامه را می‌فرستاد؟
نگهبان کمی قامت صاف کرده و سرش را خم می‌کند و برای لحظه‌ای پیشانی‌اش را می‌خاراند:
- خیر سرورم... تا زمان دستور شما برای دستگیری او[ شرمنده نگاهش را پایین می‌اندازد و صدایش را صاف می‌کند] ما متوجه تفاوت او با سایر مخبرها متوجه نشدیم، به قطع او به خوبی خود را استتار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #114
لبخند ماسیده بر لبان گشاد نگهبان درشت هیکل درست همان چیزی بود که نیاز داشت! لوگیکو به او پشت کرده و همراه با پوزخند یک‌طرفه‌ای به سوی کتابخانه می‌شتابد.
از میان قفسه‌های کتاب آن عبور می‌کند، در میان جمع زیادی از کتاب‌های قدیمی کتابخانه که روی میزی چیده شده‌اند، جوان سرخ پوشی را می‌بیند که روی کلاهش نماد مراقب کتابخانه حک شده است، آن جواب ریز اندام با دیدن لوگیکو فوراً قامت راست کرده و تعظیمی به رسم مردمان سرزمین دل به مباشر ملکه می‌کند و سپس با احترام می‌گوید:
- لوسیوس[30] هستم در خدمت شما. چه کمکی می‌توانم به شما بکنم جناب لوگیکو؟ آیا کتابی مد نظر دارید که آن را نمی‌یابید؟
لوگیکو به احترام و وقاری که در رفتار و حرکات او می‌بیند لبخندی می‌زند و پاسخ می‌دهد:
- خیر مرد جوان، کتابی مد نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #115
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #116
از راهروهای قصر با قدم‌هایی محکم و شتابان گذر می‌کند. زمانی که به تالار دوم نزدیک می‌شود کارولین و پاتریشیا را می‌بیند که درحال خارج شدن از تالار دوم قصر هستند، پشت سر آن‌ها جیکوب و چند شخص دیگر از در خارج می‌شوند.
به سوی پاتریشیا می‌رود، مشغول صحبت با کارولین است و از روی پشت چشم نازک کردنش و همین‌طور شور صحبتش مشخص است که در حال بدگویی از کسی‌ است، با نزدیک شدن لوگیکو به او می‌نگرد و پیش از سلام یا ادای احترامی لوگیکر فوراً می‌پرسد:
- ملکه در تالار هستند؟
- بله در تالار تشریف دارند... شما کجا بودید جناب لوگیکو؟!
جواب مثبت او را که می‌شنود بدون توجه به سوال پاتریشیا دوان‌دوان به سوی در سفید_قرمز قصر می‌رود که آن را باز کند؛ اما دو نگهبان کنار در با قرار دادن نیزه‌هایشان به صورت ضرب‌دری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #117
دهانش خشک شده و گلویش خشک‌تر! در این چند ثانیه‌ی گذشته مرتباً آب دهانش را فرو می‌دهد اما مگر افاقه‌ای می‌کند؟! با ترس سوالی را که خودش پاسخش را از پیش می‌داند بیان می‌کند:
- چه کسی پیشنهاد این نقشه را داده است؟!
پیش از این‌که پاتریشا بتواند از تعجبِ واکنش‌های لوگیکو و پوست به رنگ گچ درآمده‌اش، در تالار باز می‌شود و ماکروسل از تالار خارج می‌گردد. لوگیکو فوراً برگشته و با دیدن او به سرعت به سویش هجوم می‌برد و او را میخکوب در می‌کند و فریاد می‌زند:
- لعنت بر تو ای خیانتکار منفور!
هیکل ماکروسل به قطع از لوگیکو درشت‌تر است! اما در آن لحظه آن‌چنان غافل‌گیر عمل لوگیکو شده که جز چشمان گشاد شده و ابروهایی بالا رفته عکس‌العملی بروز نمی‌دهد، لوگیکو فرصت را از دست نداده و باری دیگر ماکروس را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #118
گویی در آن لحظه دنیایش دگرگون می‌شود که شانه‌هایش افتاده می‌گردد و دهانش از تعجب باز می‌ماند، چطور می‌توانست این‌طور باشد؟! آلبرت؟! چرا او؟! سخنان مسئول کتابخانه بارها و بارها در ذهنش تکرار می‌شود:
- ملکه و مشاوران(!)... .
چطور لحظه‌ای به آلبرت فکر نکرد؟! آلبرتی که در تمام مدت به او بی‌اعتماد بود؟ نگاهش به در تالار می‌افتد و لحظه‌ای می‌اندیشد که میزان اعتماد ملکه به او در حدی زیاد بوده که او را نیز مجاب کرده آلبرت مورد اعتماد است... ملکه!
از بهت در می‌آید و دوان‌دوان به سوی در می‌رود، پیش از این‌که حتی باری دیگر با نگهبانان بحثی داشته باشد، سرما از پشت در تالار دوم دل به بیرون تراوش می‌کند، سرمایی که به مرور سرزندگی و شادی را از بین می‌برد، تمام تزئینات سرخ و سفید دل رنگ می‌بازند و گویا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #119
آلبرت آب دهانش را فرو می‌دهد و پس از نفسی عمیق در حالی که سعی کرده با کسی چشم در چشم نشود به سوی آرگومنتو حرکت می‌کند. امیلی با ابروهایی بالا رفته و چشمانی مبهوت آلبرت را می‌بیند که با گام‌هایی آرام در حال گذر کردن از کنار اوست، بی‌آن‌که در آن لحظه به عاقبت کارش یا حتی نگاه خیره‌ی پادشاه خرد توجهی بکند دست لاغر و سفید آلبرت را می‌گیرد و با صدایی پر از تعجب می‌پرسد:
- آلبرت؟! کجا می‌روی؟!
آلبرت سرش را برمی‌گرداند و به موهای امیلی که به رنگ اصلی خودش بازگشته می‌نگرد؛ اما از نگاه کردن به چشمان او خودداری می‌کند و با صدایی آرام پاسخ می‌دهد:
- به جایی که تعلق دارم.
امیلی لبش را گاز می‌گیرد و تند‌تند پلک می‌زند، آب دهانش را فرو می‌دهد و با صدایی دورگه می‌گوید:
- پیش دشمن؟! تو به آن‌جا تعلق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #120
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید

و بالاخره به این پست رسیدیییییم
نظرتون رو خریدارممم♥

تقدیم به تویی که همیشه میگی این دوتا باید عاشق هم بشن :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:
MONTE CRISTO 'Persia'
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا