- ارسالیها
- 2,585
- پسندها
- 38,821
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #101
لحظهای برمیگردد، بچهای را که در گوشهای ایستاده بغل میگیرد و به نزدیکی امیلی میرود تا اینکه رکتا صد راهش میشود، پوزخندی روی لبان باریک و خاکستری زن میانسال شکل میگیرد و درحالی که سرش را برای چشم در چشم شدن با رکتا تا آخرین حد ممکن بالا برده میگوید:
- نگران نباشید جناب رکتا! ما مردمانِ قشر ضعیف سرزمین دل هستیم اما بیش از همگان مهماننوازی را یاد داریم! مردمان منطقهی فرو دم تنها زندگی میبخشند، ما با قتل و کشتار بیگانهایم!
با کنار رفتن رکتا، همراه بچهی در بغلش روبهروی امیلی میایستد، و با چشمان سرخش لحظهای به امیلی و لباس اشرافیاش نگاه میکند و سپس بدون هیچ اخم و یا شادیای زبان میگشاید:
- لباس زیبایی دارید![ موهای بلند طلایی و مواج امیلی را از نظر میگذراند] شنیده بودم که...
- نگران نباشید جناب رکتا! ما مردمانِ قشر ضعیف سرزمین دل هستیم اما بیش از همگان مهماننوازی را یاد داریم! مردمان منطقهی فرو دم تنها زندگی میبخشند، ما با قتل و کشتار بیگانهایم!
با کنار رفتن رکتا، همراه بچهی در بغلش روبهروی امیلی میایستد، و با چشمان سرخش لحظهای به امیلی و لباس اشرافیاش نگاه میکند و سپس بدون هیچ اخم و یا شادیای زبان میگشاید:
- لباس زیبایی دارید![ موهای بلند طلایی و مواج امیلی را از نظر میگذراند] شنیده بودم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش