متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان وادیِ دل ملکه می‌طلبد! | ام.فاخر کاربر انجمن یک رمان

از کدوم شخصیت بیش‌تر خوشتون میاد؟

  • امیلی/ ملکه‌ی دل

  • کانسینسو/ وزیر اعظم

  • لوگیکو/ مباشر

  • آلبرت

  • شخصیت‌ها پردازش خوبی نداشت :-(

  • آرگومنتو

  • اریک


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #131
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید

بچه‌ها جیکوب از اریک عاشق تره
حالا در آینده بیشتر متوجه این قضیه میشید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #132
با انگشت شصت و اشاره‌اش پلک‌هایش را ماساژ می‌دهد و سپس با اخم به جیکوب می‌نگرد و می‌گوید:
- یه بار دیگه بهم بگو چرا فقط برای جلب توجه یه دختر ماشینت رو فروختی؟!
- چون پول دیگه‌ای نداشتم و خب... ماشینم تنها راه بود.
اصلاً نمی‌تواند با منطق خودش حرف‌های جیکوب را درک کند، دستانش را رو به دوستش می‌گیرد، گویا که سعی می‌کند ساده‌ترین موضوع را به او بفهماند ولی دوستش نمی‌فهمد صدایش کمی بالا می‌رود:
- متوجه هستی که می‌تونستی از یه راه دیگه استفاده کنی؟!
جیکوب شانه‌اش را بالا می‌اندازد و جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش می‌نوشد، بی‌توجه به اینکه اریک با چهره‌ای کفری او را زیر نظر دارد!
- باور کن، راه‌های دیگه رو هم امتحان کردم اما تاثیری نداشت[ اخم می‌کند و دستی به سر کچلش می‌کشد] حتی بعد از اون همه پولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #133



***
آسمان نارنجی شده و خورشید گویا که از ماندن خسته شده باشد، آرام آرام پایین می‌آید و در میان ساختمان‌های سر به فلک کشیده محو می‌شود. آهی می‌کشد، از همان ابتدای صبح امروز برایش خوب نبود، بی‌حوصله بود و کلافه، دل به کار نمی‌داد و دلیلش هم چه کسی می‌تواند باشد جز امیلی؟!
به گالری موبایلش می‌رود و به چهره‌ی امیلی زل می‌زند. مدتی‌ست که از دیدن دو چشم‌ قهوه‌ای و گرد امیلی محروم شده؛ از خنده‌هایش، از دست‌ کشیدن به موهای بلند و مواجش... . سنگینی‌ای قلبش را می‌آزارد، بیش از تمام زمان‌های اخیر! امروز تولد امیلی است! از همان اول صبح و حتی شب قبلش تمام خواسته‌ی قلبش این بود که به او تبریک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #134
تمام هشدارهای ذهنش فعال می‌شود! او کیست؟! یه دوست؟! نگاهش به رزهای سرخ و سفید سبد می‌افتد، البته که نه! حتی اگر دوست امیلی هم باشد دیگر نمی‌خواهد در حد یک "دوست" باقی بماند! به سوی کمدش می‌رود و به سرعت لباسش را با یک تیشرت سفید عوض می‌کند، در کمد را می‌بندد و خودش را در آینه‌ی پشت در کمد رصد می‌کند. برمی‌گردد و از تک عسلی‌ ساده‌ی کنار تخت کشش را برمی‌دارد و جلوی آینه موهایش را که به شانه‌اش رسیده می‌بندد. جعبه‌ی مخملی زرشکی را در جیبش می‌گذارد و از اتاقش به مقصد کافه‌ی امیلی حرکت می‌کند. شاید غرورش آن‌قدر قوی باشد که به عشق و دلتنگی او غلبه کند اما بر حسادت؟ هرگز!
به سوی خیابان حرکت کرده و در همان حال برای جیکوب پیام می‌فرستد:
" اون پسره‌ هنوز اونجاست؟"
جیکوب به سرعت پاسخ می‌دهد:
"...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #135
سقلمه‌ای به اریک زده می‌شود، فوراً برمی‌گردد و جیکوب را می‌بیند که با سر به مردی اشاره می‌کند:
- اون ساموئله!
اریک با نگاهی ریز و سنجشگر ساموئل را زیر نظر می‌گیرد، ساموئل از ماشین مرسدسش پیاده می‌شود و گویا که می‌خواهد حسادت اریک را برانگیزد، هم‌زمان که به موهای طلایی و پرحجمش دست می‌کشد ریموت ماشینش را می‌زند و با لبخند وارد کافه می‌شود. اریک دستی به گردنش می‌کشد و لعنتی می‌فرستد سپس با اخم به جیکوب نگاه می‌کند. جیک نسبت به اخم او واکنش داده، شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- به من چه رفیق؟ خب زودتر از اون چیزی که گفته اومده دیگه!
اریک سری برای جیکوب و یا خودش تکان می‌دهد و به سرعت به سوی کافه قدم برمی‌دارد؛ هنگامی که صدای زنگ برای بار دور در کافه به صدا در می‌آید امیلی نگاهش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #136
اخمی به ساموئل می‌کند و دستش را عقب می‌کشد تا این سوء تفاهم را از بین ببرد اما ساموئل با قدرت بیش‌تری دست او را می‌فشارد و او را سر جای خود نگه می‌دارد.
پیش از اینکه امیلی بخواهد بر سر ساموئل فریادی بزند و به او دستور بدهد که دست از این کارهای عجیبش بردارد اریک تحملش را از دست می‌دهد و از میان هزاران جمله‌ی تلخ و پر از یأس و ناامیدی‌ای که در ذهن دارد تنها یکی را برمی‌گزیند:
- مثل اینکه اون‌قدرها هم که نشون می‌دادی وفادار و عاشق نیستی مگه نه امیلی؟
جعبه‌ی مخملی زرشکی را روی نزدیک‌ترین میز می‌گذارد و پس از پوزخندی تلخ به سوی در می‌رود.
- اریک... .
اما اریک بی‌توجه به امیلی در را محکم پشت سرش می‌بندد و حرف او را گوش نمی‌دهد. اریک پیش او آمده بود برای صلح! نگاهش به جعبه‌ی مخملین می‌افتد، او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #137
***
- اریک پس نظر تو اینه که فعلاً فروشمون رو متوقف کنیم؟
سرشش را تکان می‌دهد و و به نمودارهای فروش سالیانه‌ اشاره کرده و می‌گوید:
- بله دقیقا! با توجه به نمودارها، ما در ماه می فروش کمی داریم که باعث شده در این ماه ارزش محصولاتمون کاهش پیدا کنه. پیشنهاد من اینه که تا اواسط ماه جولای جلوی فروش رو بگیریم.
جانسون در قامت کت شلواری‌اش کمی به نمودار خیره می‌شود و سپس سری تکان می‌دهد و خودکارش را برمی‌دارد و روی برگه چیزی یادداشت می‌کند و در همان حین می‌گوید:
- ترتیب یه جلسه رو میدم که در مورد پیشنهادت تصمیم‌گیری بشه.
اریک سری تکان می‌دهد و نمودارها را در کیف مخصوصش می‌گذارد و با تشکری از اتاق خارج می‌شود. در حین بستن در در کنار پنجره‌ی بزرگ سالن موهای بلند و مواجی را می‌بیند که با دلبری به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #138
در دفترش را پشت سرش می‌بندد. امیلی‌ خیره‌ به اوست و جلوی میز منتظر او ایستاده؛ اما اریک از روی خشم یا شاید دلگیری حتی کوچک‌ترین نگاهی به او نمی‌اندازد. به سوی پنجره می‌رود و شیلد‌ خاکستری را بالا می‌دهد نور نارنجی خورشید، در حال پایین رفتن اتاقش را روشن می‌کند.
- اریک... .
اریک بدون ذره‌ای توجه به امیلی به سوی میزش می‌رود، برگه‌های همیشه نامرتب روی آن را با دقت و حوصله‌ی تمام روی هم می‌چیند.
- ساموئل... ساموئل دوست پسرم نیست!
سرجایش برای لحظه‌ای بی‌حرکت می‌ماند، امید برای لحظه‌ای در وجودش جرقه‌ می‌زند اما با یادآوری حرف ساموئل و سکوت امیلی آن امید به سرعت از بین می‌رود. سرش را بالا می‌گیرد، با ابرویی بالا گرفته امیلی را از نظر می‌گذراند. بالاخره زبان می‌گشاید:
- اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #139
فصل نهم: لکه‌ی سیاه
اعتماد لبه‌ی یک پرتگاه است.
از فراز آن زیبایی جهان را با وسعت بیش‌تری می‌بینی
اما اگر از لبه‌ی پرتگاهش پرت شوی سقوطت نابودی تو را رقم‌ خواهد زد.

در آینه به چشمان آبی و موهای طلایی‌اش نگاه می‌اندازد، اخمی می‌کند؛ در آن زمان چقدر سطحی و ساده بود که تا این حد به ظاهرش اهمیت می‌داد! کف دستش را به صورتش می کشد و چهره‌ی اصلی خود بازمی‌گردد؛ به همان چشمان گرد قهوه‌ای و بینی‌ای گوشتی، موهایش نیز از ریشه تغییر رنگ داده و به رنگ خرمایی خود بازمیگردد. همان‌طور که به تصویر خودش در آینه خیره شده خطاب به اِنْویو[32] می‌گوید:
- حال بهتر است، ترجیح می‌دهم زشت باشم تا احمق!
- شما هرگز احمق نبوده‌اید سرورم!
امیلی برمی‌گردد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #140
بچه‌ها اسم هنری تغییر کرده(با تشکر از ایشون
روحـــناهی I'M_RONAHI ) اسمش الان شده اِنْویو تلفظش رو پست قبلی می‌ذارم و تغییرش میدم


جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M.Fakher

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا