به نام خالق قلم نام مجموعه: دریازده تگ: متوسط نام نویسنده: نگار.میم مقدمه:
نفس نفس میزنم برای قطرهای آب!
آری قطرهای آب!
ناگهان بارانی از جنس تو... مرا سیراب میکند.
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
بارانی بودی و من کویری بودم.
خاک حاصلخیز؟ نداشتم!
رهگذر؟ نداشتم!
حتی... حتی حیوانی هم در کویر من نبود!
به لطفِ بارشهای تو...
من شدم جنگلی به وسعتِ هزاران هزار درخت؛
و کبوترهای دلت بر شانهی درختانِ جنگلم نشستند...
و چه زیبا بود لحظه برخوردِ پایِ کبوتر با شاخهی درخت.
لحظهی پروازِ نگاههایمان به هم را یادت هست؟
سرِ یک سوء تفاهم... یا شاید؛ چه میدانم!
یادت هست چگونه نگاهت را چِفتِ نگاهم کردی؟!
و گیرایی چشمانت دلِ مرا برد و باز نگرداند...
دیگر باز نگرداند!
تو شبیه دیگران نبودی!
شیطنتهای گاه و بیگاهت، نفس زنده میکرد در جان و تن من...
قهقههایت، امیدِ زندگی میداد به من...
بگویم؟! از لبخندِ شِکرگونت هم بگویم؟!
نه؛ نمیگویم! مگر میخواهم دل از هرکسی بِبری؟
بنشین لیلی...
بنشین کنارم...
میشود با عطرت سختیها را به فراموشی سپرد؛
و با لبخندی ملایم به خواب رفت.
میخندی؟
به دلتنگیهایم میخندی؟
به بغضهایِ گاه و بیگاهم میخندی؟
اینها که همه وصل به توست!
دلتنگ شوی؛ کوهی بر سرم فرو میریزد.
بغض کنی؛ جهانم دگرگون میشود.
نفست تنگ شود؛ قلبم دیگر خون پمپاژ نمیکند.
حواست به خودت باشد...
گویی حواست به من هم هست.
دیگر تو نیستی!
تنها ته ماندهای از تو مانده برای من... .
مگر نگفتم حواست را جمع کن؟!
حواست به من نباشد هم قبول است؛
اما از تو نمیگذرم!
حواست به خودت باشد فندقِ کوچک... .
به قولِ خودت، یک خوار و بار فروشی راه انداختهایم.
یادت که نرفته است؟!
نگو که یادت نیست...
از یاد بردی؟!
همان خوار و بار فروشیای که فندق و کشمش داشت...
از یاد بردی...
از یاد بردی!