تو مانند همان جوانهای هستی که روزِ اولِ بهار، وقتی که برف همه جا را سفید پوش کرده است سر از خاک بیرون میآوری.
تو دقیقاً همانند جوانه بودی! جوانهای که در دنیایی از تاریکیها در دلِ من رشد کرد.
رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد... اما یک زمان متوقف شد!
دیگر رشد نکرد؛ روز به روز پژمردهتر شد... .
پژمرده شدنت درد داشت.
دردی که تو را از من گرفت!