مقدمه:
ولی دلتنگی تنها حسیه که هربار انگار بار اولیه که تجربش میکنی،
ی درد تازه... . ی بار دیگه هم گفته بودم دلتنگی مثل خودزنی میمونه، نمیکشت؛
ولی دردش با مرگ هیچ فرقی نمیکنه.
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
ولی دلتنگی
ولی هر دردی هر از گاهی عادی میشه کسی که همیشه پا درده یا سر درد عادت میکنه بهش! دلتنگی تنها حسیه که هربار انگار بار اولیه که تجربش میکنی، ی درد تازه... . ی بار دیگه هم گفته بودم دلتنگی مثل خودزنی میمونه، نمیکشت ولی دردش با مرگ هیچ فرقی نمیکنه.
قبلا انگار قلبم حرف میزد من مینوشتم؛ کاری به درست و غلط بودنش نداشتم من فقط مینوشتم. ولی الان انگار قلبمم خیلی وقته ساکت شده. ی گوشه نشسته و تو خودش مچاله شده. کاش میشد ادم یک گرینه داشت میزدی و بعد دوباره شروع میکردی بدون اینکه هیچی یادت مونده باشه.
(این من)
مث همون خوابه! چقدر قلبم درد میکرد وقتی بلند شدم از اون کابوس نحس؛ انگار که اون خواب ب تنهایی ده سال پیرترم کرد. حس اینکه کنارم بودی تا چند لحظه قبل ولی دیگ تموم شد... حتی تو خوابم نگران خاطره ها بودم میگفتم من با این همه خاطره چیکار کنم؟ با این حافظه لعنتی که از بار اولی که دیدمت با دلم و یادشه چیکار کنم؟ منی که همه چیز رو نوشتم تا یادم نشه و حالا همونا قراره من و خفه کنن چیکار کنم اخه؟ با خنده تعریفش میکردم تا مبادا اشکام جلو کسی بریزه و رسوام کنه. (این من) واسه خاطر ی خواب ی نفر گریه کنه؟ کسی باور نمیکرد. همونطور که کسی باور نمیکرد (این من) با شنیدن ی اسم بغض کنه... .
دفاع از قلب کوچولو
چند لحظه فکر کردم دستت تو دست یاری جز منه و طوری زور بغضا قوی شد که از چشام سرازیر شدن. فقط چند لحظه بود ولی همون چند لحظه تونست منو بشکنه. انگار ی زخم بهم زد زخمی که مغزم میخواست واسه دفاع بهم بزنه و حالا درگیر شده بود با دلی که مظلوم تر از این حرفا بود که بتونه چیزی بگه! مغز آروم من پاش رسیده بود واسه دفاع از قلب کوچولو، ی کاری بکنه!
خیلی تلاش کرد انگار اونم درگیر خوب و بد شده بود؛ چندبار دعوا راه انداخت؛شک کاشت ولی هربار اشک جمع کرد و قلب کوچولو با گریه التماس کرد که ی بار دیگه! ولی اون ی بار دیگه ها هیچوقت تموم نشد فقط تمدید میشد و الانم داره تمدید میشه! من بخاطر داشتن تو مجبور شدم ب خودم التماس کنم! حالا همون دل ساکت ی جا نشسته و سعی میکنه با خاطره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
جنگ داخلی
ولی من میگم عشق ی جنگ داخلیِ! میبینیش ضربان قلبت تغییر میکنه؛ تند تر میزنه، محکم تر! چشمات رو که هی ب سمت نگاهش میره رو ب زور میبندی بعد ی صدایی تو مغزت پخش میشه مثل صدای آژیر وضعیت قرمز! انگاره ی دفعه تو دریای آروم دلت ی سونامی از اون ته دلت شروع کنه ب بهم زدن کل اون آرامش.
انگار ی آشوب از تو راه میوفته، دستات عرق میکنه، استرس میگیری از استرس زیاد حالت تهوع، سخت میتونی آب دهنت رو قورت بدی؛ قدمات سست میشه! انگار بدون هیچ کاری کلی نیرو و انرژی بدنت رو میگیره! فکر کنم واسه همین چیزاس که میگن آدم عاشق رنجور و شکنندست.
شب
ولی بدترین جاش اونجاست که بین اون شب چشاش گیر میکنی! انگار اون گیرایی ماه تو چشاشِ! بعد جزر و مد که شد نفست رو با خودش میبره...
مغزت میاد بگه این راه خطرناکه ولی قلبِ میاد جلوش رو میگیره! اینطوری میشه که دیگ نمیتونی از اون شب و سیاهی خلاص بشی.
درگیر ی سیاهی میشی که ترسناک نیست نه تا وقتی که نخواد بین اون همه سیاهی دستت رو ول کنه!
و من الان خیلی وقته گم شدم و حتی روزام،شَبِ!
کاش
ولی کاش ی کلمه بود قرار نبود بتونه آدم رو زمین بزنه!
کاش قشنگتر نگات میکردم، کاش محکمتر بغلت میکردم میبینی کاش ی کلمه سه حرفیه! مثل عشق.
ولی بعد از شنیدن هردوشون غم ب سینه آدم راه پیدا میکنه. حالا این همه کاش رو کجای این دل چشم به راه بزارم؟
من بعد تو یک صندوق دارم، توش پر از این کاش هاست. بازش که میکنم ی لحظه گم میشم بین این همه کاش! و تنها کلید برگشتش اشک هایی ک میریزن و خوابِ که میاد تا ناجی من باشه!
یادگاری
سالها میگذره و من با یادگاری های تو روزهام و شب؛ هفته هارو ماه؛ ماه هارو سال ب سال میرسونم. یادگاری هایی که ب من دادی یک چیز رو از من گرفتن، عمرم، ولی تصدق یک مژه بر هم زدنت:)
اصلا فکرش رو هم نمیکردم اون خاطره ها بشه تنها یادگاری های من از تو! یادگاری های که ارزش زیادی دارن چون بخاطرش بها عه سنگینی دادم.
ولی من جانم رو میدادم اگه بودی این بیست و چندی سال انتظار که برای تو ارزشی نداره من میخواستم باشی و فقط چند صباح بشینم و ببینمت و بعد جان فدای تو کنم.
دقیقا جایی گره خورد دلم ب دلت که خندیدی!
تو هر قدمت، هر لبخندت، هر نگاه کردنت برای من شد خاطره و بعد از رفتنت موند برام یادگاری.
یاس سفید و زرد
وقتی تو هر خیابونی که راه رفتیم، میرم؛ عطر تنت و صدای خندیدنات حتی صدای نفس کشیدنات رو میشنوم. رد پاهات رو میبینم.
کنار همون دیواری که گل های سفید و زرد یاس ازش بالا رفتن میشینم. گلی که چیدی واسمم همونجا رو زمین افتاده. خم میشم برش دارم که میبینم بند کتونی هام باز شده.
میام ببندمش که تو زودتر خم میشی و من بلند میشیم و از بالا نگات میکنم.
موهات جلو دیدم رو گرفته و نمیتونم قشنگ ببینمت با صدای رعد و برق از ترس جیغ کوتاهی میزنم نگاهی ب دور و بر میندازم، هیچکی تو کوچه نیست!
نه که آدم تو کوچه نباشه ها، نه!
آدم من، تو کوچه نیست.