متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

نکتۀ مثبت رمان از نظر شما؟

  • سیر داستان

    رای 23 63.9%
  • شخصیت ‌های داستان

    رای 15 41.7%
  • موضوع داستان

    رای 18 50.0%
  • ژانرها

    رای 9 25.0%
  • انتقال احساسات

    رای 16 44.4%
  • توصیفات چهارگانه

    رای 14 38.9%

  • مجموع رای دهندگان
    36

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
مرگ پروانه
نام نویسنده:
آرمیتا شهسواری
ژانر رمان:
#تراژدی #روانشناختی #عاشقانه
کد رمان: ۵۲۷۰
ناظر: Hope AliReza
سطح: برگزیده

در حال بررسی تگ...


B90421CE-E891-4097-9E4E-06D1DC2D1B6D.jpeg
متشکر از faezeh akbari faezeh akbari نازنین و هنرمند برای طراحی جلد:)
خلاصه:
سارا فرخ نوجوانی است که جامعه هنوز نتوانسته او را بپذیرد و همین از او یک نوجوانِ بدبین و منفور می‌سازد. درک نشدن‌ها همه‌چیز را بد و بدتر می‌کنند، به گونه‌ای که او مرتکب قتلی ناخواسته می‌شود. قتلی که زندگیِ او را عوض می‌کند... .
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,466
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
پیش‌گفتار:
سلام به همه عزیزانی که این پیش‌گفتار رو می‌خونن.
بعد از رمان گرگ بازی (سال ٩٩) این اولین باریه که دست به قلم میشم؛ حقیقت بر اینه که بعد از خوندن نظرات ناراحت نشدم، چون نقد بخشی از نوشتنه؛ چه بسا منتقد، نویسنده و افراد باتجربه‌ای باشن (که در همخوانی نهم افتخار داشتن تجربه‌هاشون رو داشتم) ولیکن کمی ترسیده شدم؛ با این‌حال قلمم دستخوش تغییراتی شده که خودم به شخصه احساس می‌کنم با گرگ‌بازی فرقِ زیادی داره.
نمی‌خوام سرتون رو به‌درد بیارم، ولی لطفاً قبل از خوندنِ رمان نکاتی که پایینه رو مطالعه کنید تا سوءتفاهمی پیش نیاد.
١- تمام رفتارهای شخصیت‌های اصلی، یعنی «سارا» و «ساشا» براساس «اسکیزوفرنی» و «افسردگی اساسی» هستند و طبیعتاً جزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
مقدمه:
عجیب است! همیشه باور داشتم باید قَدرت را بدانم، اما هرگز ندانستم.
قلبم گمان نمی‌کرد تو روزی جفاکار شوی، با خودش می‌گفت تو همان عاشقی هستی که در قصه‌ها می‌شنیدم؛ اما نبودی... بودی؟
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
« امروز، من، مادربزرگم را کشتم.»
کلافه نوچی می‌کنم و با خودکارِ آبی، کل جمله را خط می‌کشم. این نمی‌توانست آغازِ خوبی برای شروعِ خاطراتم باشد.
زمین سرد و دیوار بویناک است. هوا خفه است و از سقف، صدای برخوردِ قطرات آخین باران پاییز به گوش می‌رسد.
صدای خرد شدنِ استخوان‌های کمرم را می‌شونم. صدایی مشمئزکننده و سرسام‌آور که با حوصله و به‌آرامی، از گوشت بدنم عبور و به مغز استخوانم نفوذ می‌کند.
در سکوتِ اتاقِ تاریک، کاغذهای سفید دست نخورده، کنج دیوار چهارگوش اتاق، گویی به سنگ‌های سفیدِ زمین دوخته شده‌اند و چون حقیقتی از ریخت افتاده، یادم می‌آورند، برای نوشتنِ هرچه در این یک‌سال گذشته، وقت کم است.
دهانم تلخ است و رشته‌های جسارت و شهامت، درونم را به بازی گرفته‌اند. دستم را به سوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
مقنعۀ یشمی‌اش را جلوتر می‌کشد تا مادا تار مویی دیده شود و کلافه‌تر از قبل جواب می‌دهد:
- جنابِ سرگرد چندتا سوال از شما می‌پرسن تا یه سری از ابهامات از بین بره!
کنجکاوی امانم نمی‌دهد؛ اما ترس هم امانم را بریده است! بعد از کمی این پا آن پا کردن، با تردید پا به اتاق می‌گذارم که مردی پشت به پنجره‌ی قدی و باریک می‌کند و می‌گوید:
- سریع‌تر؛ من شیفتم نیم ساعت دیگه تمومه!
وقتی لحن خونسردش را می‌بینم قدمی به جلو برمی‌دارم که افسرِ پشت سرم به آرامی درب را می‌بنند.
اندام لاغرش را برانداز می‌کنم که پشت به من دارد پردۀ قهوه‌ایِ کرکره‌ای را می‌کشد. از نظر قد و هیکل شبیه ساشا بود، اما چشم‌های بی‌روحِ ساشا کجا و چشم‌های این مرد کجا؟ چشم‌های قهوه‌ایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
در صورت تمایل نظرسنجی رو هم یه نگاهی بندازید و رای بدید :)


ـ اون‌وقت خبر نداری که این از نظر شرعی مشکل داره؟
در جواب سری تکان می‌دهم که شال گوچی سفید رنگم سُر می‌خورد و موهای پسرانه‌ام را نمایان می‌کند.
سرگرد کلافه سر به زیر می‌اندازد و ضمن اینکه نوشته‌ای را در کاغذ زیر دستش حک می‌کند می‌گوید:
ـ پس مقتول در این باره تقصیری داشته؟
خیلی دلم می‌خواهد همانند سوالاتش سنجیده جوابش را بدهم، اما انگار که عقل خودم را از دست داده‌ و دو دستی تحویل خاطرات گذشته سپردم، با لحنی خسته می‌گویم:
ـ تو زندگیِ من همۀ آدما مقصرن؛ مقتول این پرونده هم یکی از مقصرا!
لبِ خشکم را تر و کلمۀ مقتول را تكرار می‌کنم که ناگهان پاهایم یخ می‌زند و احساس می‌کنم خون به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
دندان‌هایم را محکم روی فشار می‌دهم و پا به پایۀ پلاستیکی و نازکِ صندلی می‌کوبم.
چشم‌های قهوه‌ایم می‌سوزند و این برای اشک‌‌هایی است که نه راه پس دارند و نه راه پیش... .
سرگرد که می‌بیند من قصد حرف زدن ندارم کلافه نفسش را بیرون می‌دهد.
شاید دارد خودش را به آرامش دعوت می‌کند تا حرفی نزند یا از رفتارِ من شکایت نکند، و این برای من عجیب نیست، او هم مانندِ بقیه‌‌ است و هرگز نمی‌فهمد من بعد از سال‌ها هنوز صدای مادرم را می‌شنوم.
صدای تقه‌ی در سرگرد را از صندلی‌ پلاستیکیِ بی‌دسته‌اش جدا می‌کند.
دربِ چوبیِ سفید را با قدرت باز می‌کند که به دیوار گچی سفید از رو رفته کوبیده می‌شود، اما با لحنی کنترل‌شده و متین می‌پرسد:
- چی شده نیمایی؟
صدای پچ‌پچِ همان مردِ نیمایی نام می‌آید و بعد سرگرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
صدای پچ‌پچِ همان مردِ نیمایی نام می‌آید و بعد سرگرد می‌گوید:
- تو اینجا مراقب باش الان میام.
سرگرد درب سفید را رها می‌کند و اتاق را ترک می‌کند.
با رفتنِ او، از جا بلند می‌شوم، کنجکاو ضمنِ شمردنِ آن پنج کاشیِ سی در سی کنار دربی در کنج اتاقِ باریک می‌ایستم. به دیوارِ سبز تکیه می‌دهم و به پسر مو تراشیده‌ای که جامۀ سربازی به تن دارد؛ خیره می‌شوم.
احتمالاً همان مردِ نیمایی‌ نامی‌ست که مخاطب سرگرد بود.
جوش‌های قرمز و سبیل‌های کوتاهش نشان می‌دهد نهایتاً بیست سالش باشد. کنار میز چوبی منشی ایستاده بود و درحالی که سر به زیر انداخته‌ و به بوت مشکی‌اش خیره است تذکر می‌دهد:
- خانم لطفاً از اتاق بیرون نیاید، برای من مسئولیت داره.
حق هم دارد! با شناختی که در همین چند دقیقه از این سرگرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
عه وااا؛ صفحه دومی شدیم:)

-‌ متأسفم من الان باید برم جلسه، دلیلش رو می‌تونید از پدرتون بپرسید.
سپس از من فاصله می‌گیرد و با کت کرمی‌اش، پیراهن چهارخانۀ قهوه‌ایش را می‌پوشاند.
با رفتنش به سمت درب رنگ‌و‌رو رفته مردد پشت میز می‌ایستم که ساشا دست به جیبِ شلوار جینِ راسته‌اش وارد می‌شود.
گام‌هایش هنگام ورود استوار است اما با دیدن چشم‌های قرمز و بینی پف کرده‌اش متعجب می‌شوم.
گوشه‌های لب سفید و باریکش بی‌امان می‌لرزند، چشم‌های کشیده‌اش پر می‌شوند
بی‌آنکه نگاهی به من بیندازد به همان مرد کچل، یعنی تقی خیره می‌شود و آرام می‌گوید:
- ممنون آقا تقی؛ اگر می‌شه سریع‌تر به آقای... .
مکث می‌کند تا اسم مورد نظرش را به‌یاد بیاورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا