متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

نکتۀ مثبت رمان از نظر شما؟

  • سیر داستان

    رای 23 63.9%
  • شخصیت ‌های داستان

    رای 15 41.7%
  • موضوع داستان

    رای 18 50.0%
  • ژانرها

    رای 9 25.0%
  • انتقال احساسات

    رای 16 44.4%
  • توصیفات چهارگانه

    رای 14 38.9%

  • مجموع رای دهندگان
    36

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #81
سرم را پایین می‌اندازم و خیره به کاشی‌های سفید، وارد اورژانس می‌شوم، اما ساشا را به بخشی دیگر منتقل کرده بودند.
مجبور می‌شوم از پله‌های گرانیتی بالا بروم و از پرستاری که داشت خمیازه می‌کشید بپرسم:
-‌ ببخشید خانم، اتاق ١١٣ کجاست؟
با دستی که تخته شاسی سفیدی گرفته بود، به راهروی سمت راست اشاره می‌کند.
-‌ همراه دیگه‌ای که ندارن؟
جوابش را نمی‌دهم و به سمت راهرویی می‌روم که اشاره کرده بود.
شمارۀ درهای آبی را می‌خوانم و بعد از پیدا کردن ١١٣، وارد اتاق ساشا می‌شوم.
با چشم‌هایی نیمه‌باز به در خیره بود، انگار منتظرم مانده بود.
نگاهی به لب‌های باریکش می‌اندازم، گوشۀ چپ لبش کج شده بود، اما نه‌آنقدر زیاد.
دست‌های لرزانش را دور میلۀ کنار تختش حلقه می‌کند و سعی می‌کند بلند شود که سریع به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #82
با تلاش بیشتری، بخشی از تخت را عمود می‌کند، به‌گونه‌ای که حالت صندلی پیدا کند.
نگاهم روی دستگاه اکسیژن کنارش می‌افتد.
یعنی به آن نیازی نداشت که درش آورده بود و گوشۀ تخت انداخته بود؟
دستی به گردنش می‌کشد و با لحنی کلافه، جوری که انگار نفس کم‌آورده، می‌گوید:
-‌ نمی‌خواد. خودم بعداً باهاش حرف می‌زنم.
سپس چشم‌غره‌ای به من می‌رود و تأکید می‌کند:
-‌ با میراث!
جایی برای نشستن نبود. مجبور می‌شوم خود را لبۀ تخت جا بدهم که ساشا خودش را عقب می‌کشد و فضای بیشتری برایم باز می‌کند..
خیره به پنجرۀ قدی، دست‌ به سینه می‌شوم و پچ می‌زنم:
-‌‌ منظورِ بدی نداشتم.
صدایی شبیه به ریشخند درمی‌آورد.
-‌ من تو رو بزرگ کردم بچه، می‌فهمم پشت هر کلمه‌ت چه فکری می‌کنی.
شال مشکی‌ام را از پشت صاف می‌کند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #83
نیم‌نگاهی گذرا به من می‌اندازد، اما در همان ثانیه‌های کم، تأسف را در نگاهش احساس کردم.
خیره به دیوارِ مقابلش، لب‌های باریکش بارها از هم جدا می‌شوند و دوباره چفت می‌شوند.
بعد از مدتی که درنظرم به‌کندی می‌گذرد، چشم‌هایش را آرام می‌بیندد و برای اولین بار، با لحنی حقیقی، خونسرد پاسخ می‌دهد:
-‌ همون‌طور که تو می‌خوای پدرتو بُکشی!
یک تای ابرو هشتی‌اش را بالا می‌اندازد و با لبی کج‌شده سرش را به سمت منِ ماتم‌زده می‌چرخاند.
اگر کمی بیشتر چشم‌هایم را درشت‌تر می‌کردم، شک نداشتم که رگ‌هایش پاره شوند.
ساشا در سکوت، خونسرد و با طمأنینه سلول را ترک به من خیره مانده. با بادی که می‌وزد، درِ سنگین اتاق، به هم کوبیده
میشود و صدایش توی سرم چندین‌بار تکرار میشود. سر جایم خشک شده بودم و بی‌حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #84
زنی با چشم‌های آبی و صورتی به‌رنگ یخ.
تمام اجزای صورتش مینیاتوری بودند، انگار خدا، وقت زیادی برای نقاشی‌اش گذاشته بود و او با زخم بزرگِ کنار ابروی راستش، این زیبایی را پنهان کرده بود.
نگاهم را بین خونی که از زخمش می‌چکد و چهره‌اش می‌چرخانم.
در حال دست و پنجه نرم کردن با خفگی، با صدایی بلند، داد می‌زنم، اما صدایم ناجوانمردانه، از ته چاه می‌آید:
-‌ چی؟
دندان‌های سفید و ردیفش را روی هم می‌فشارد و موهای طلایی‌اش را پشت گوشش می‌دهد.
-‌ رازی وجود نداره که تو انقدر خودتو درگیرش کردی، تو خودت همه‌چیزو دیدی!
چرا باید به حرف او گوش می‌دادم وقتی که او هم توهمی بیش نیست؟
به سمتم خم می‌شود و با چشم‌های نافذش به طرف چشم‌هایم خیره می‌شود.
-‌ شاید توهم باشم؛ اما تو نمی‌تونی منو کنترل کنی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #85
یغما ملاقه را داخلِ سینک کنار دستش پرت می‌کند، به سمت ساشا می‌رود و با کشیدن صندلیِ چوبیِ پرنقش‌و‌نگار، پشت میز می‌نشیند.
همزمان با ساشا به سمت یغما برمی‌گردم که صدای شاکیِ سارای چهار ساله بلند می‌شود:
-‌ بابایی، تو قول دادی بریم پارک!
این لحظه را به‌خوبی یادم است.
ساشا بغلم می‌کند، موهای نه‌چندان بلند و بورم را نوازش می‌کند؛ در گوشم زمزمه می‌کند«امروز نه!» و گلرخ را صدا می‌زند تا مرا از آشپزخانه ببرد.
بعد از آن روز، دیگر پارک نرفتم... من آن لحظه را خیلی خوب به‌یاد دارم، اما هرگز نمی‌دانستم ساشا برای چه مرا از آن آشپزخانه بیرون کرد.
سارای چهار ساله که با گریه می‌رود، ساشا اخم غلیظی روی پیشانی‌اش می‌نشاند که بین ابروانش چینِ عمیقی می‌افتد.
برخلافِ او یغما با آرامش به چهرۀ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #86
از روی اپن بلند می‌شوم و باری دیگر در یخچال جست‌و‌جو می‌کنم تا ناهارم را در یک لقمه نون‌و‌پنیر خلاصه کنم.
پشت میز ناهارخوریِ دونفره می‌نشینم و تکه‌ای از لقمه‌ام را می‌کَنم.
-‌ خوش‌مزه‌ست؟
سرم را بالا می‌آورم و به یغما خیره می‌شوم.
او واقعی نیست، او فقط ساختۀ ذهنم است... .
با دهان پر جوابش را می‌دهم:
-‌ این چند روز هرچی خوردم مزۀ خون داده!
موهای طلاییِ لَختش را پشت گوشش می‌دهد و لب‌های بنفشش را غنچه می‌کند.
-‌ خون که خوبه! مگه همینو نمی‌خواستی عزیزم؟
به خودم این جرئت را می‌دهم که نگاهم را کمی بالاتر ببرم و به چشم‌های آبی‌اش خیره شوم.
چیزی عمیق و آزاردهنده دور عنبیه‌اش می‌چرخید، چیزی که باعث می‌شد نیرویم رفته‌رفته تحلیل برود و توانی برایم باقی نگذارد.
دستم را به میز چوبی تکیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #87
بی‌حرف حرکت می‌کند، اما کمتر از پنج دقیقه بعد، هنگامی که به سر خیابان می‌رسیم، به‌حرف درمی‌آید.
-‌ بیشتر از دو باره.
نگاهم را از مقابل می‌گیرم و به نیم‌رخِ استخوانی‌اش خیره می‌شوم که خودش ادامه می‌دهد:
-‌ من سال‌هاست دارم بهت دروغ میگم، فقط تو نفهمیدی!
کمی روی صندلی جابه‌جا می‌شوم و ابروهایم را بالا می‌اندازم.
لب‌های سنگینم را به‌‌سختی از هم جدا می‌کنم تا حرفی بزنم که می‌گوید:
-‌‌ من و تو یه‌بار دیگه هم همو دیدیم، بدون اینکه بدونیم کی هستیم.
چشم‌هایم را ریز می‌کنم و اخمی ریز می‌کنم که پیشانی‌ام چین می‌خورد.
سعی می‌کنم حواسم را جمع کنم هر کلمه‌ای ‌که می‌گوید را به‌درستی متوجه شوم، اما تناقض لباس مشکیِ گشادش با پوست سفیدش بیشتر توجه‌ام را جلب می‌کند.
سعی می‌کند با لب‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #88
-‌ دروغش کجا بود؟
ناگهان می‌خندم و ادامه می‌دهم:
-‌ نکنه اسپرسو و نیمرو برای تو نبود؟
اما او نمی‌خندد. ساکت و جدی به مقابلش خیره بود.
سیب گلویش تکان می‌خورد و بعد صدای بم و دورگه‌اش بلند می‌شود.
-‌ آره.
لبخند روی لب‌هایم ماسیده می‌شود که خودش ادامه می‌دهد:
-‌ قبل‌تر از اونم هست... .
سگرمه‌هایم درهم می‌تنند و گردنم منقبض می‌شود:
-‌ قبل از اونم همو دیدیم؟!
کوتاه به سمتم می‌چرخد که گودی زیر چشم‌هایش توجه‌ام را جلب می‌کند. یعنی چشم‌های من هم اینطوری شده است؟
-‌ دروغش همینه، ولی اگه بخوام راست بگم... نه! من دو سال تو رو دَم مدرسه‌‌ت می‌پاییدم، حتی وقتایی که با اون پسره می‌رفتی بیرون، من مراقبت بودم.
لب‌هایم را از هم جدا می‌کنم تا بپرسم «چرا؟» که شانه‌اش را بالا می‌اندازد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #89
-‌ الو؟!
با صدای فربد، بیخیال جمله‌سازی با گلرخ می‌شوم و هرچه که به ذهنم می‌رسد می‌گویم:
-‌ من شب که رفت بخوابه از خونه زدم بیرون، نمی‌دونم!
از این قسطی جواب دادن‌هایم کفری می‌شود:
-‌ یعنی همینطوری ولش کردی خونه؟!
فوراً جواب می‌دهم:
-‌ نه! نه! قبلش به گلرخِ کارگرمون پیام داده بودم که صبح زود بیاد خونه.
میراث لایکی با دستش نشان می‌دهد که آب دهنم را قورت می‌دهم و می‌‌پرسم:
-‌ کِی می‌تونم سهممو بگیرم؟
با بی‌میلی جواب می‌دهد:
-‌ راجع‌بهش حرف می‌زنیم.
تلفن را قطع می‌کنم و گوشی را روی پایم می‌گذارم که میراث می‌گوید:
-‌ حالا نوبت منه.
کمربندش را باز می‌کند که نیم‌خیز می‌شوم و می‌پرسم:
-‌ کجا؟!
نیم‌نگاتی کوتاه بهم می‌اندازد که لحظه‌ای احساس می‌کنم، آنقدر سخت بود نگاه کردن به من؟
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,399
پسندها
20,101
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #90
کمربندم را باز می‌کنم، بلکه این احساس خفگی کمتر شود، اما هیچ فایده‌ای ندارد.
چشم‌هایم را می‌بندم و تا سه می‌شمارم که صدای زن غریبه‌ای در گوشم می‌پیچد:
-‌ چشماتو باز کن!
با پاشنۀ پایم روی کفی ماشین ضرب می‌گیرم و چشم‌هایم را محکم‌تر روی هم می‌فشارم.
-‌ من کنارتم، نترس!
سرم را به پشتی صندلی می‌کوبم و چند نفس عمیق می‌کشم، آن‌ها وجود خارجی ندارند، نباید از آن‌ها بترسم.
چشم‌هایم را باز می‌کنم و نگاهم را سرتاسر ماشین می‌چرخانم.
همه‌چیز تمام شد، اما قلب من همچنان با تمام توان خود را به قفسۀ سینه‌ام می‌کوبد.
***
میراث مقابل خانۀ ساشا توقف می‌کند که به سمتش می‌چرخم. از خانۀ فربد تا ساشا، یک کلام هم حرف نزده بودیم.
می‌خواهم اولین نفر باشم که حرف می‌زند، بگویم «ممنون» یا مثلاً «برات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا