نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

نکتۀ مثبت رمان از نظر شما؟

  • سیر داستان

    رای 22 64.7%
  • شخصیت ‌های داستان

    رای 14 41.2%
  • موضوع داستان

    رای 16 47.1%
  • ژانرها

    رای 8 23.5%
  • انتقال احساسات

    رای 14 41.2%
  • توصیفات چهارگانه

    رای 13 38.2%

  • مجموع رای دهندگان
    34

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #71
سلام سلام.
خواستم یه خبری بدم، تا هفته‌ی دیگه مرگ پروانه تموم میشه( البته اگه روند پارت‌گذاری همینطوری ادامه پیدا کنه.) اگر ایرادی دیدید، خوشحال میشم که بهم بگید:)


با فکر اینکه من سال‌ها با قاتل مادرم زندگی کرده‌ام، حالم از خودم بهم می‌خورد. گمان کردم هرچه در خانۀ ساشا خوردم و خرج کردم با خون مامانم بوده.
اما من سارائم! هرچقدر هم شبیه خاله‌ام باشم، من اجازه ندارم که گوشی را رها ‌‌کنم و سرم را بین دستانم ‌بگیرم.
بغضم را قورت می‌دهم و با چشم‌هایی سوزان به او خیره می‌شوم.
-‌ نه... اگه ساشا قاتل باشه خودم یه کاری می‌کنم.
برای لحظه‌ای تمام کودکی‌‌ام جلوی چشمانم می‌چرخد. زمانی که تا ساعت هفت شب در مدرسه تنها مانده بودم تا ساشا به دنبالم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #72
لبخندی می‌زند که چشم‌هایش ریز می‌شوند.
-‌ دیدم تو از اونایی که شستت می‌ره تو چشت، بده می‌خوام واسه عذرخواهی دعوتت کنم یه رستورانِ توپ؟
عذرخواهی کردن بعد از حرفی که قلب آدم را می‌شکند، او هم مثل ساشاست.
به کولر خاموش خیره می‌شوم و می‌گویم:
-‌ ترجیی می‌دهم برم خونه‌، یه کار واجب دارم.
نیشخند می‌زند و رویش برمی‌گرداند. خیره به خیابان و ماشین‌هایش، با لحنی نیش‌‌دار می‌گوید:
-‌ راست می‌گی! بری یه غذای مشتی برای بابات که خسته از راه بیمارستان می‌رسه درست کنی.
نیم‌نگاهی عصبی بهم می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
-‌ البته با اسانس مرگ موش!
با آمدن اسم مرگ موش جریان خون در بدنم متوقف می‌شود.
نگاه وحشت‌زده‌ام را به نگاه پیروزمندانه‌اش می‌دوزم.
رشته‌های تصورم از میراث با حرف‌هایش دارند از هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #73
به‌سرعت مقابلم بلند می‌شود که بی‌اختیار به عقب قدمی برمی‌دارم.
قدمی به‌ستم برمی‌دارد که عقب می‌روم و به ماشین داغ برخورد می‌کنم.
اخمی غلیظ روی پیشانی‌اش نشانده بود، ترسناک و جدی.
-‌ ساشا یه شخصیت منفعله، هیچ‌کس به وجودش نیاز نداره، همۀ ما فقط به حضورش نیاز داریم.
نوری که به چشم‌های اشکی‌اش می‌تابد، باعث درخشش پرده‌های اشکش می‌شود.
بغضم روی صدایش می‌نشیند و صدایش دورگه می‌شود:
-‌ اگه فربد بتونه ساشا رو از سر راهش برداره، منم می‌کُشه.
قطره اشکی روی صورتش سر می‌خورد و زیر ته‌‌ریشش گم می‌شود.
-‌ من نمی‌خوام بمیرم!
نمی‌دانم چرا اصلا نمی‌توانم برایش دلسوزی کنم، نگاهم را به سنگ‌های قرمزِ پیاده‌‌رو می‌دوزم که ضربۀ آرامی به ماشینش می‌زند.
-‌ ببین منو!
به‌سرعت سرم را بالا می‌آورم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #74
بالاخره برچسب سختی از روی فامیلی‌ام کنده می‌شود.
نگاهی به ناخنی که از وسط شکست می‌اندازم و بعد به اسم جدید.
«سارا زرگریان»
پس برای همین ساشا تمام تلاشش را کرد تا من پایم به کلانتری باز نشود، می‌خواست برایش دردسر ایجاد نشود!
با خشم شناسنامه را می‌بندم و دندان‌هایم را محکم روی هم می‌فشارم.
چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم نفس عمیقی بکشم، اما نتیجۀ تلاشم، نفس بریده‌ای بیش نبود.
انگار چیزی در قفسۀ سینه‌ام گیر کرده و مانع تنفسم است.
پاهاییم سست و زانوانم هم می‌شوند، قدمی کشیده برمی‌دارم تا به سوی دکه‌ای که کمی جلوتر است برم، اما سرم سنگینی می‌کند و نمی‌توانم قدم دوم را بردارم.
با دستان لرزانم به چهارچوبِ دری چنگ می‌زنم و خود را نگه می‌دارم.
سرم به این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #75
گوشی‌ام را از کیفم درمی‌آورم. خودش در تلگرام پیام داده بود.
«حالت خوبه؟»
برخلاف تصورم، عکسی نداشت‌.
بی‌آنکه جواب سوالش را بدهم، برایش می‌نویسم «چرا پسش دادی؟»
گوشی را روی تخت می‌اندازم، مانتوئم را از تن درمی‌آورم و آن را هم کنار گوشی‌ می‌اندازم.
وارد راهرو می‌شوم که صدای ساشا از اتاقش می‌آید:
-‌ اینا رو تو دست‌کاری کردی؟
مقابل درب اتاقش متوقف می‌شوم. من که همه‌چیز را سرجایش گذاشته بودم.
سعی می‌کنم خود را کوچه علی‌چپ بزنم:
-‌ کدوما؟
-‌ هیچی، مهم نیست.
تقه‌‌ای به در می‌زنم و بعد وارد اتاقش می‌شوم.
چراغ روشن اتاق، در مقابل راهرو و اتاقِ گرگ‌و‌میش باید می‌شود برای لحظه‌ای چشمم را ببندم.
ساشا مقابل کمد دیواری ایستاده بود و به چیزی خیره بود.
نگاه متفکرش را از درون کمد می‌گیرد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #76
-‌ مرگ مامانم یکی از همون چیزای کوچیکه؟
صدای دم و بازدمِ عمیقش به‌گوش می‌رسد، و بعد از مدتی، صدای خودش که پچ می‌زند:
-‌ دونستن یا ندونستنش، چه فرقی داره؟ تنها تفاوتی که ایجاد می‌کنه اینه که روانتو بهم می‌ریزه.
عصبی سرم را بالا می‌آورم و با غیض می‌گویم:
-‌ بیشتر از این که چهارساله دارم دنبال یه جواب می‌گردم و به این‌ و اون التماس می‌کنم؟
حال اوست که سرش را پایین انداخته و به میز شیشه‌ای خیره شده.
وقتی می‌بینم همچنان ساکت است، خودم، با لحنی ملایم‌تر ادامه می‌دهم:
-‌ چه اتفاقی افتاده که هربار ازت می‌پرسم انقدر حالت بد میشه؟
سرش را بالا می‌آورد و با چشم‌های سرخش به چشم‌های تیره‌ام خیره می‌شود.
-‌ مرگ هورا... طبیعی نبود. خطا هم نبود.
خودم حرفش را ادامه می‌دهم:
-‌ یه قتل بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #77
***
یک ساعتی می‌شود که ساشا را برده بودند و من خبری از او نداشتم.
نمی‌دانستم باید در چنین موقعیتی چه‌کار کنم، از فرط ندانم‌کاری به میراث زنگ زده بودم، شاید او تنها آدمی‌ست که نمی‌خواهد مثل فیلم‌های جنایی سَم در سرُم ساشا بریزد.
دیوار و سرامیک‌های سفید، بوی تیزِ الکل، و افرادی که مدام‌ پچ‌پچشان به‌راه بود، برایم حکم شکنجه داشتند.
ترجیح می‌دادم در حیاطِ کوچک بیمارستان، روی یک نیمکت سبز، زیر نور ماه بنشینم و منتظر میراث بمانم.
ساشا باید زنده می‌ماند، چون چند ساعت پیش، هزاران حرف ناگفته پشت نگاهش فهمیدم. تا زمانی که آن‌ها را نفهمیدم، او باید زنده بماند.
چرا یک خواهر باید خواهرش را بکُشد؟
این ارث چیست که دریا، حاضر است مرا به‌خاطرش بکشد؟
-‌ سلام.
با شنیدن صدای بم میراث، سرم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #78
نگاهی به ساعت دیجیتالی‌اش می‌اندازد و دوباره به ما نگاه می‌کند.
-‌ جواب همه آزمایش‌هاشون هنوز نیومده، فقط با تجاربی که دارم می‌تونم بگم ترشح زیاد آدرنالین و فشار عصبی زیادی بهشون وارد شده.
حوصلۀ چنین مقدمه‌هایی را ندارم، لابد بعدش می‌خواهد بگوید ما تمام تلاش مان را کردیم و نشد.
نگاهم را به کارت دور گردنش می‌اندازم.
او یک رزیدنت با ادعای فوق‌تخصص بود.
شال مشکی را روی سرم صاف می‌کنم از اورژانس خارج می‌شوم.
بیمارستان کوچکی بود، گمان می‌کنم طول و عرضش باهم سی متر هم نشود.
وارد حیاط می‌شوم و سرجای اولم، پشت نهالِ سرسبزی می‌نشینم.
سکوت، باعث می‌شود صدای عبور ماشین‌های خیابان را واضح‌تر بشنوم.
پاهایم را بالا می‌آورم و در آغوش می‌کشم.
صدای پیچش باد بین نهال‌های کم‌جان می‌آید و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #79
-‌ تفاوت بین عشق یه پدر، با مردای دیگه خیلی فرق داره دخترک. من، تایمِ زیادی بابام بالا سرم نبود، اوستا بود دیگه، همیشه پای ساختمون بود، همسنای تو که بودم، بابام مرد، اون‌موقع خیلی سعی کردم جای بابامو واسه خواهر ده ساله‌م پر کنم، ولی... نمیشه... .
می‌خندد، تلخ و کوتاه، شاید با این مکث، منتظر بود تا من حرفی بزنم و او را از گذشته‌اش بیرون بکشم، اما من همیشه محتاج دانستن ِ پایانم.
-‌ ادامه دادنش دردی رو دوا نمی‌کنه، فقط می‌خواستم بهت بگم، ساشا چه پدرِ خونیت باشه چه نه، همیشه مثل یه پدر واقعی دستت بوده.
سرش را به سمتم می‌چرخاند، و با لحن قاطعی ادامه می‌دهد:
-‌ اینا رو با قاطعیت می‌گم، چون خیلی جاها پیشش بودم. همین سه‌چهار روز پیش، تو نمی‌دونی چه بلایی سر اون پسره، دوستت آوُرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
28
 
ارسالی‌ها
2,389
پسندها
19,865
امتیازها
46,373
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #80
سلام به همه.
امیدوارم حالتون خوب باشه، نظری ندارید؟


زمان به‌سرعت می‌گذشت، صدای تیک‌تاک ساعتی که در سالن بود در گوشم می‌پیچید و نه می‌گذاشت فکر کنم، نه می‌گذاشت بخوابم.
بلند می‌شوم و به اتاق ساشا می‌روم. دستم را روی پریزِ کنار چهارچوب می‌کشم و چراغ را روشن می‌کنم.
اتاقش را کمابیش مرتب کرده بود و وقتش بود من دوباره آن را بهم‌ریز کنم.
کمد دیواری را باز می‌کنم و دراور سفید خیره می‌شوم.
با خیال وجودِ آن خرگوشِ صورتی، از باز کردن کشوی اول منصرف می‌شوم.
کشوی دوم را کامل باز و از جایش خارج می‌کنم.
روی تختِ دونفره می‌نشینم و کشو را هم مقابلم می‌گذارم.
قاب عکس‌های چوبی، با تصویرهای دونفرۀ ساشا و هورا. همه زیرشان با خودکاری آبی و رنگ‌و‌رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
60
بازدیدها
3,684

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 14)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا