متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #61
سلام به همهههههه.
حالِ شما چطورهههه؟
خوبیددد؟ خوشیددد؟ سلامتیددد؟
اولاً تگِ برگزیده خیلی مبارککک، دوم اینکه ٨ هزارتایی شدنمون مبارک.
ممنونم که تو این مدت همراهِ مرگِ‌پروانه بودید
:1020:

ناگهان با فیلمی بی‌کیفیت موجه می‌شوم و بی‌اختیار چندبار پلک می‌زنم.
با دیدن تصویرِ ماتِ مامان، کنترلِ کوچک از دستم میفتد.
موهای قهوه‌ای رنگش را پشتِ گوشش می‌دهد و شالِ مشکی‌‌اش را جلوتر می‌آورد.
دستی به کتِ نه‌چندان کوتاهِ سفیدش می‌کشد که توجه‌‌ام را جلب می‌کند. شلوار پارچه‌ای همرنگ تی‌شرت مشکی‌اش، نشان از خوش‌پوشی‌اش در آن زمان می‌دهد و من حسرت می‌خورم که چرا او را در کنارم ندارم.
روی زانوانم می‌نشینم و به تر کردنِ لب‌های خوش‌فرمش خیره می‌شوم. شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #62
سلام خدمت همگیییی.
می‌دونستید دو هفته دیگه عیده و کلی وقت دارید تا ویرایشِ جدید رمان رو بخونید؟:thumbsup:
ولی کاش بیاید یه نظری بدید.
:cry:

با ناخن‌های کوتاهم، گوشیِ سفیدم را می‌خراشم و منتظر می‌مانم تا دوباره صدایش را بشنوم، اما او تماس را قطع کرده بود.
گوشی را مقابل چهره‌اش می‌گیرم و با دیده‌ای تار خیره به آن، بغضم را بی‌صدا قورت می‌دهم و لب‌هایم را چفت می‌کنم.
حتی اشک‌هایم هم مرا ترک کردند!
با این فکر نیشخندی می‌زنم و بی‌اختیار صدای هقِ آرامم بلند می‌شود.
از این منِ ضعیف بیزارم... .
گوشی را کنار دستم، روی روکش کرمیِ صندلی، می‌گذارم و شناسنامۀ مادرِ هورا را از کیفِ کوچکم برمی‌دارم.
چرمِ زغالی‌اش پاره شده بود و کاغذهایش پوسیده. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #63
سلام به‌روی ماهتوووووون. عیدتون مبارککککک.
امیدوارم سالی سرشار از آرامش و شادی به‌همراه داشته باشید. شما می‌خواید عیدی به من چی بدید؟
:beaming-face-with-smiling-eyes:

دوباره صدای تایپ کردن می‌آید، پرسرعت، دقیقاً برخلافِ سرعت تاکسی‌های که به سمتِ شرکت ساشا می‌رود.
-‌ نام‌، نام‌خانوادگی و کد ملیشون رو بگو عزیزم.
راننده دور می‌زند و نور آفتاب، مانتو و مقنعۀ مشکی‌ام را، رنگی شبیه به قهوه‌ای نشان می‌دهد.
دستی روی پیشانی‌ عرق‌‌کرده‌ام می‌کشم و ضمن جویدن لب‌هایم، آب دهنم را قورت می‌دهد.
شبیه به یک انسانی که تمام عضلاتش فلج شده، هیچ‌کاری نمی‌توانم انجام دهم.
فکم برای خودش بالا و پایین می‌شود تا چیزی بگوید و دستِ سستم، دیگر گوشی را نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #64
سلام علکیممم، سیزده‌تون بدر، ولی واقعاً دارید نظر نمی‌دید؟ :beaming-face-with-smiling-eyes:

لب‌‌های چفت‌شده‌ام را از هم جدا می‌کنم و با صدایی گرفته، می‌پرسم:
-‌ میشه بریم داخل باهم حرف بزنیم؟
موهای بلندش را پشت گوشش می‌دهد که تازه متوجۀ رینگِ مشکی‌اش می‌شوم.
او سرشار از تضاد است. صدای بم و لب‌های کوچک. شلوار مشکیِ راسته و کت صورتی روی تی‌شرت سفید.
-‌ سریع‌تر، من کار دارم.
به‌خودم می‌آیم. بی‌اختیار ابروهای پهنم را بالا می‌اندازم و جسم سنگینم را به‌سختی جابه‌جا می‌کنم تا در را با کلیدش باز کند.
در آهنی را باز می‌کند و با دستان بزرگش درب قهوه‌ای را می‌گیرد. شاید منتظر است تا اول من وارد شوم.
با تردید پا به لابی کوچکِ ساختمان می‌گذارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #65
درود به همه عزیزان.
خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده، ولی بعد از پشت‌سر گذاشتند یه پروسه‌ی سخت، بالاخره برگشتم.
امیدوارم که شما هم دوباره کنارم باشید♡


-‌ ترست ریخت؟
می‌خواهم به سمتِ صدا برگردم که پایم به پاشنۀ فلزیِ در گیر می‌کند.
تعادل از دست رفته‌ام را با چنگ زدن به دستگیرۀ گرد و کوچک حفظ می‌کنم. سپس علی‌رغم ضربه‌های محکمِ قلبم، ابروهای مشکی‌ام را در هم گره می‌زنم و با غضب جوابش را می‌دهم:
-‌ نه، هنوزم شبیه اسمشونبری!
ابروی شکسته‌اش بالا می‌پرد، همانی که به‌قول خودش یا ریش‌تراش تراشیده، اما، رد زخمی که روی شکافش بود، چیزی فراتر از یک ریش‌تراش یا موزر است.
با لحنی کشیده و متفکر می‌گوید:
-‌ اسمشونبر؟!
سرم را به‌نشانۀ تأیید تکان می‌دهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #66
سلام سلام.
می‌دونید، این رمان رو با چنگ و دندون گرفتم، دوست ندارم کاری رو ناتموم رها کنم، امیدوارم بد نشده باشه.
خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.



محکم نفسش را بیرون می‌دهد و میمیک چهره‌اش را خنثی می‌کند.
بدونِ هیچ اخمی، هیچ لبخندی، و شاید بدونِ هیچ حسی.
نگاهی به موهای پرپشت پرکلاغی‌اش می‌اندازم و منتظر می‌مانم تا او به‌‌حرف در بیاید.
باز هم موفق شدم در عرض چند دقیقه منفورترین شخصِ زندگیِ یک نفر بشوم.
کلافه پوست اضافی لبم را با دست می‌کَنم که صدای بمِ میراث بلند می‌شود.
-‌ حرفای بزرگونه می‌زنی!
پایم را روی دیگری می‌اندازم و کمی پاچۀ شلوار بگِ مشکی‌ام را بالا می‌دهم.
دستی روی باندِ کِرِمی‌ای که دور مچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #67
از کانتر چوبی فاصله می‌گیرد و با قدم‌های محکمش صدای قژ مانندِ پارکت‌های فندقی را درمی‌آورد.
در یک حرکت کت صورتی‌اش را درمی‌آورد که تتوی رنگیِ اژدهای بازویش توجه‌ام را جلب می‌کند.
با خود فکر می‌کنم، شخصیت او چه ربطی به اژدها می‌تواند داشته باشد که صدای نفسِ کلافه‌اش حواسم را پرت می‌کند.
-‌ می‌برمت پیش خاله‌ت، ولی اگه یه اسم از من ببری... .
ناگهان از سرجایم بلند می‌شوم و بی‌اختیار به سمتش قدم برمی‌دارم، نمی‌توانم حرف بزنم، شبیه یک انسان لال، سعی می‌کنم با چشم‌هایی که گرد شده‌اند به او بفهمانم که چقدر منتظر ادامۀ حرفش هستم.
کتش را در دستش جابه‌جا می‌کند و از من روی می‌گیرد، خیره به دیوارِ سفید، نطق می‌کند:
-‌ اون‌وقت منم مجبور میشم جبران کنم برات.
احساس ناتوانی و ضعف باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #68
بریم خاله‌بازیییی.

دوباره رویم را سوی پنجره برمی‌گردانم، حس مهلکی داشتم، حسی شبیه به ترس، یا شاید هیجان.
کرختی دستانِ سردم را می‌توانم احساس کنم، سردی آن‌ها مقابل آفتاب سوزانِ خرداد، نشان از ترس من بود.
کیف کوچکم را محکم در دستم می‌فشارم و آب دهانم را به سختی فرو می‌دهم.
تمام راه به حالت گذشت، خیره شدن به ماشین‌های اطراف و حال، خیره به سردر فلزیِ بزرگی که بالایش به درشتی نوشته است «زندان اوین بخش خواهران»
بالاخره نگاهم را از پنجره می‌گیرم، به سمت میراث می‌چرخم و با او چشم تو چشم می‌شوم.
چشمان سیاهی که برای لحظه‌ای احساس کردم تاریکی احاطه‌اش کرده است. شبیه یک مارِ آرامی که نیشش را زده.
-‌ برو دخترک، یه جایی کار دارم باید برم.
چهرۀ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #69
سلام سلاممممم.
چطوریدددد؟ تابستون چطورهههه؟


ناگهان صف به‌سرعت شروع به حرکت می‌کند و آن بیست-سی‌ نفری که مقابلم بودند جلویم را خالی می‌کنند.
پشت سری‌ام که مردی کچل بود با خشم تشر می‌زند:
-‌ برو دیگه خانم!
با سلانه‌سلانه، با قدم‌هایی بلند به سمت کابین می‌روم. به سربازی می‌گویم به ملاقات فردی به نام «دریا مشکات» آمده‌ام. نامش را روی دفتر قطوری که در دستش بود نوشت و وسایلم را ازم گرفت.
جلوتر می‌روم، افسری که چادر به دندان گرفته بود با کشیدن دست‌های دستکش‌ پوشش روی تنم، مرا بررسی می‌کند، سپس از سبد زرد رنگی چادرِ سفیدِ ساده‌ای را درمی‌آورد و مقابلم می‌گیرد.
چادر را روی سرم می‌اندازم، بی‌آنکه بدونم چه ظاهری برایم ایجاد می‌کند. جلوتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
20,267
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #70
گوشی را با شانه‌اش نگه می‌دارد و ضمن‌‌اینکه کف دستش را می‌خاراند با لحنی تحقیرآمیز می‌پرسد:
-‌ ساشا؟! مگه دخترا بابایی نیستن؟
دستانش را قلاب کرده روی میزِ خاکستریِ مقابلش می‌گذارد و منتظر نگاهم می‌کند که چادر را با یک دست روی سرم می‌کشم و با گفتن کلمۀ «من» سعی می‌کنم جواب بدهم.
-‌ من... چطوری بگم؟ مـ... .
بین حرفم می‌پرد و بی‌مقدمه می‌گوید:
-‌ چرا دوستش نداری؟
او داشت فراتر از حدش پا می‌گذاشت.
نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم، سپس می‌گویم:
-‌ ببین... ببینید، تنها دلیلی که اومدم اینجا، واسه مامانمه... .
ابروهای پهن و پرپشتش را گره می‌زند و گوشی را با دست چپش می‌گیرد.
-‌ قاعدتاً مامانت سیزده-چهارده ساله که مُرده، دنبال چیش می‌گردی؟
گوشی را رها می‌کنم. سرم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا