متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های دماوند | زهرا نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Violinist cat❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,877
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
درونم به تاریکی یک شب زمستانی می‌ماند و تو اما اصرار داری بگویی من صبح بهارم. عزیزم، دلتنگی را نمی‌شود سرکوب کرد. یاد روزهایی که رأس دماوند، طلوع خورشید را تماشا می‌کردیم در باغچه‌ی مغزم ورم کرده. تو به گونه‌ای شوق تماشای طلوع را داشتی گویا نادرترین پدیده‌ی آفاق جلوی چشمانت است. حتی نشستن پروانه روی شقایق‌ها می‌توانست ما را به لبخند وادارد. ما پر از امید فردا بودیم، اما یاد گرفتیم جانمان را در راه سرزمینمان ناچیز بشماریم. طوری زندگی را رها کنیم انگار هرگز به آن نچسبیده بودیم؛ هیچ تعلقی به آن نداریم و دلمان برای آب دادن به ژاله‌های باغچه‌مان تنگ نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
توصیف خشمم، گلوله در سینه‌ی نداست. سرخی شقایق‌های دماوند خونی که شتک میزد را یادم می‌آورد. می‌خواهم سایه‌ساری پیدا کنم و تا ابد درش پنهان شوم. پنهان از صداها، چشم‌ها، منظرها... . کاش دماوند مرا به آفتاب می‌رساند. آن‌جا، بر شانه‌ی خورشید، شاید زندگی زیباتر باشد و هیچ چشمی در واپسین روز بهار پوشش خون نگیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
آزادی در بندبند وجودم رخنه ‌کرده. پر از پرواز شده‌ام. مژده‌ی بهار را می‌بینم و با چیدن شکوفه‌ها نمی‌توانم جلوی آمدنش را بگیرم. آخر تو هم بهار رفتی. آخرین روزش... . انگار با نیامدن بهار می‌توانم جلوی مرگ دوباره‌ات را بگیرم. توصیف غم برای من صدایی‌ست که می‌گفت، ندا نرو... ندا بمان. اما تو معنای ماندن را جور دیگر متوجه شدی. تو ماندی، اما تا ابد. عزیزم، من از ماندن جاودانگی را برایت نمی‌خواستم. یک ماندن فانی می‌خواستم، که در هشتاد سالگی بدون این‌که هیچ گلوله‌ای قلب زیبایت را هدف بگیرد، به آرامی با کوله‌باری از خاطرات پرواز کنی‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
فانوس‌ها دالان سیاهی را برایمان روشن نمی‌کنند، این نورِ قلب تو است که در تاریکی ظلم می‌درخشد. ما دریایی هستیم که جای آب، از امید پر شده.
دلمان برای آفتاب پر می‌کشید، برای دیدن باریکه‌ای نور اما ما در این سرزمین از همه چیز دریغ شده بودیم. از آرزوهایمان اقیانوس‌ها دور بودیم. از قله‌های دماوند ارتفاع را می‌نگریسیتیم و لعنت به این فکر سقوط که در آسمان ذهنمان پرواز می‌کرد. مگر می‌شود آدمیزاد در اوج امید قلبش برای مرگ بتپد؟


 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
ما پس از مرگ، شقایق‌ می‌شویم و بر دماوند می‌روییم. ما پرندگانی می‌شویم که آواز آزادی می‌خوانند. نور می‌شویم و بر تاریکی چیره. عزیزم، ما آرزوی مردمان سرزمینمان هستیم. اگر برآورده می‌شدیم آزادی بودیم. اما ما را در هیچ کتاب تاریخی نمی‌نویسند. قصه‌هایمان زود فراموش می‌شود. کسی ما را نمی‌خواند. انگار کوچک‌تر از آنیم که دیده شویم. کم‌رنگ‌تر از آن که نمادی برای پیروزی باشیم. ما را فقط خیابان‌هایی به یاد دارند، که خونمان بر تنشان رویید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
آن‌جا که تو رفتی، تاج گلی رها می‌کنم. کوچه‌ای که با خون خیابان‌هایش را رنگ زدی، روی دیوارهایش می‌نویسم کوچه‌ی ندا. و دماوند را نگاه می‌کنم. پر از "تو" شده. پر از وجودت، پر از صدا و چشم‌ها و خون و شجاعتت. در راه رسیدن به قله، با دیدن هر شقایق تو را نجوا می‌کنم. ندا، نیما، نیکا... . چقدر نام دارم برای زمزمه در گوش دماوند. چقدر اشک دارم در چشمم برای گریستن و چقدر خود را سرکوب کرده‌ام برای ابراز اندوه و خشم. قلبم، چقدر برای دیدار دوباره‌ات تپیده. انگار نه انگار قرار بود برای پمپاژ خون من بتپد. بهار است، فصل آمدن نیما و رفتن ندا.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
ما از دل عمیق‌ترین اقیانوس‌ها و سخت‌ترین سنگ‌ها می‌روییم. تنمان به پیروزی گره خورده. ما در این‌جا آن‌قدر از بلندی‌ها سقوط کرده‌ایم، گلوله‌ها را به آغوش کشیدیم، سختی طناب را بر گردن حس کرده‌ایم، که "جان‌سخت" شده‌ایم. دیگر هیچ خونی از تنمان شتک نمی‌زند چرا که خونی نمانده. همه‌شان را جلاد نوشیده. گویا هرگز برای زندگی "روی" خاک زاده نشده بودیم. از اول آمدیم که زیر خاکِ ناآرام سرزمینمان، آرام بگیریم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
همه تاج گل‌هایی که برایم بافته بودی را نگه داشته‌ام. الان دیگر گل‌هایشان پژمرده است و تو نیستی که با ژاله‌های باغچه، شقایق‌های دماوند یا بنفشه‌های زاگرس یک جدیدش را با دستان ظریفت برایم ببافی. نیستی و نبودنت مثل خار گل رز در دستم که نه، اما در قلبم فرو می‌رود و خون می‌چکد. دلم از نبودنت مثل تاج‌ گل‌هایم پژمرده است و باز هم نیستی و هر چقدر که در خانه را چهار طاق باز بگذارم نمی‌آیی. هر چقدر پرده را پس کنم و پنجره را باز بگذارم، قاب آمدنت را نمایش نمی‌دهد‌. هر چقدر هم صدایت کنم پاسخ نمی‌دهی.
اما کاش یک بار برای آخرین بار لااقل
صدا بزنم ندا بگویی جانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
پر از انتظارم. این را از ژاله‌ها بشنو که هر گاه بهشان آب دادم درد جاری در شریانم را شاهد بودند. از شقایق‌ها بپرس که گوششان پر است از درددل‌هایم. از دلتنگی‌ها... .
من هنوز گل‌های مورد علاقه‌ات را جلوی پنجره می‌چینم، تا اگر گذرت به این طرف‌ها افتاد بدانی در یادم نفس می‌کشی. این یعنی هرگز هیچ گلوله‌ای نتوانسته جلوی تپیدنت را بگیرد. اساطیر که مردنی نیستند. شاهنامه‌ها نمی‌گذراند آن‌ها اسیر دستان نسیان بشوند‌. جاودانگی در تو ریشه کرده عزیزم، حتی آلاله‌ها هم صدایت می‌زنند.
ندا... .
«ندا قلبی داشت که وقتی از تپش ایستاد، آن‌گاه جهان را به تپش واداشت.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
باغچه حیاطمان پر شده از یاد تو. شقایق‌ها شجاعتت در به بند کشیدن ضحاک را یادم می‌آورند. یاس‌ها عطر حضورت می‌شوند و ژاله‌ها... .
امان از ژاله‌ها که به سرخی خونت کف خیابان می‌ماند. لاله مرا یاد لبخندت می‌اندازد و آلاله چشمانت. میبینی؟ من باغچه را با هر چه نشانی از تو داشته باشد پر کرده‌ام. هر پروانه‌ای که روی شکوفه‌ها می‌نشیند حس می‌کنم آمده‌ای که به باغبانی جان‌خسته از دلتنگی‌ات سری بزنی‌. حتی به گل‌ها جای آب گاهی عشق تو را می‌دهم. به طراوت دل خودت می‌مانند، هر گاه هم پژمرده شوند مثل قلب من می‌شوند.


 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا