- ارسالیها
- 1,620
- پسندها
- 21,598
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 28
- سن
- 17
- نویسنده موضوع
- #11
***
درونم به تاریکی یک شب زمستانی میماند و تو اما اصرار داری بگویی من صبح بهارم. عزیزم، دلتنگی را نمیشود سرکوب کرد. یاد روزهایی که رأس دماوند، طلوع خورشید را تماشا میکردیم در باغچهی مغزم ورم کرده. تو به گونهای شوق تماشای طلوع را داشتی گویا نادرترین پدیدهی آفاق جلوی چشمانت است. حتی نشستن پروانه روی شقایقها میتوانست ما را به لبخند وادارد. ما پر از امید فردا بودیم، اما یاد گرفتیم جانمان را در راه سرزمینمان ناچیز بشماریم. طوری زندگی را رها کنیم انگار هرگز به آن نچسبیده بودیم؛ هیچ تعلقی به آن نداریم و دلمان برای آب دادن به ژالههای باغچهمان تنگ نمیشود.
درونم به تاریکی یک شب زمستانی میماند و تو اما اصرار داری بگویی من صبح بهارم. عزیزم، دلتنگی را نمیشود سرکوب کرد. یاد روزهایی که رأس دماوند، طلوع خورشید را تماشا میکردیم در باغچهی مغزم ورم کرده. تو به گونهای شوق تماشای طلوع را داشتی گویا نادرترین پدیدهی آفاق جلوی چشمانت است. حتی نشستن پروانه روی شقایقها میتوانست ما را به لبخند وادارد. ما پر از امید فردا بودیم، اما یاد گرفتیم جانمان را در راه سرزمینمان ناچیز بشماریم. طوری زندگی را رها کنیم انگار هرگز به آن نچسبیده بودیم؛ هیچ تعلقی به آن نداریم و دلمان برای آب دادن به ژالههای باغچهمان تنگ نمیشود.
آخرین ویرایش توسط مدیر