فال شب یلدا

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های مرزهای لاله‌پوش | مهشید شکیبائی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MAHSHID SHAKIBAEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,925
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
دلم یزد و گرمایش را می‌طلبد تا سری هم به آتشکده‌اش بزنم‌. می‌خواهم آتش مقدس را ببینم و بپرسم کِی قرار است تن سرزمینم را گرما ببخشد؟ آخر این مرز سال‌هاست که سرد است! از همان موقع که شکوفه‌های نوبهارش خشکیدند و از قلب‌شان لاله دمید‌.
می‌خواهم برایم از هزار و پانصد سالی که می‌افروخت بگوید. بگوید که حال این میهنِ تنها، خوب هم بوده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
نگاهم بر نقش خوزستان گره می‌خورد و فکرم میان دشت سوسن‌های ایذه قدم می‌زند. سوسن‌های قرمزی که رود کارون از کنارشان می‌گذرد و برایشان لالایی می‌خواند. حالا من می‌خواهم به جای کارون، کمی برای‌شان نغمه بخوانم.
برای‌شان از خوزستانی می‌گویم که در میان خشک‌سالی‌هایش هم سوسن‌های سرخ می‌رویند. از کیانی که رفتنش، نرگس‌های ایذه را پژمرد و رنگین کمانی که هنوز نقش لبخند او را می‌تاباند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
تصویر دریاچه‌ی زریبارِ کردستان، که در محاصره‌ی جنگل‌هاست در مقابل چشمانم نقش می‌بندد. تالابی که روزی آبِ شیرین از اعماق آن می‌جوشید، حالا خون است که از چشمه‌هایش غلیان می‌کند. لک‌لک‌ها هم دیگر به اینجا نمی‌آیند. آخر آنها پرندهای صلح هستند و قلب‌های کوچکشان به درد آمده از ستمی که چون پیچک دور درختان بلوطِ این سرزمین پیچیده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
پیکر اردبیل بر نقشه می‌درخشد و مرا با خود به جنگل فندوقلواش می‌برد.
نفس می‌کشم گل‌های بابونه‌‌ای را که روییده‌اند تا به چهره‌ی بی‌روح و غم‌ دیده سرزمین‌شان رنگی بدهند.
به میان درختان فندوق کهنسالی می‌روم که پرندگان به آنها پناهیده‌اند. این درختان همه آشیانه هستند و خاک‌شان سال‌هاست بی‌پناه مانده. اما اینان هم غم دارند و من می‌بینم که چگونه مه‌ را فرا می‌خوانند تا بیاید و نگذارد گل‌های پامچال گریستن‌شان را ببینند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
پاهایم شیراز را قدم می‌زنند. می‌خواهم به باغ ارم بروم تا سروهای سر به فلک کشیده‌ای را تماشا کنم که هرچند سبز هستند، اما از درون فروریخته‌اند از غمِ آسمانِ شهرشان. قلب درختان کاج گرفته برای گل‌های باغ ارم که در انتظار بهار آزادی خشکیده‌اند.
درختان نارنج، زرد شده‌اند و و دلِ دلبری برای سروناز را ندارند. و چقدر ارم، پژمرده شده در میان اندوه‌های سرزمینش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
فکرم در سودای مازندران است. به لب تالاب سرخرود می‌روم و قوهای فریادکشی را می‌نگرم که تالاب را آذین بسته‌اند. میان آسمانی که بغض دارد، فریاد می‌کشند و صدایشان در گوش تمام مازندران می‌پیچد. چرا آواز این پرندگانِ زمستان‌رنگ، چنین شنیده می‌شود اما آوای مردم فریادکشان به گوش کسی نمی‌رسد؟
افسوس می‌خورم که چرا قویی فریادکش نیستم که چنین بانگ برآورم! آخر در سرزمین من فریادها در گلو می‌میرند، بی‌آنکه بیرون بیایند و مانند این قوها پر بکشند.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
آذربایجان در اندیشه‌ام پررنگ می‌شود و در مقابل قلعه‌ی ضحاک می‌ایستم. قلعه‌ای که روزی حاکمی ستمگر، صاحبش بوده. شاهی که کاوه‌ای از هشترودِ این سرزمین آن را سرنگون کرد.
حالا که ضحاک دیگری اینجاست، پس کاوه‌ها کجایند؟ من فقط لاله‌هایی را می‌بینم که از خون مردم بر مرزهای دیارم روییده‌اند. ملتی که کاوه شوند و حاکمشان ضحاک، مغزشان خوراک مارها می‌شود و خونشان وضوی جلاد.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
از یاسوج و مهابت دنا می‌نویسم.
از خون جوشان چشمه‌ها که بر رودخانه‌ها جاری‌ست‌. او دناست به بلندی قامت صبر است و باید تاب بیاورد. اما که باخبر است از تپش قلب دنا میان سنگ و صخره‌هایش؟ دلی که اندوه سرزمینش، او را به بند کشیده.
گوش سپرده به صدای چکاوک‌ها تا شاید میان آوازهایشان خبر از پیروزی بدهند، اما تنها نوای چهچهه‌های پوچ‌ را می‌شنود. او دیری‌ست در انتظار نوید آزادی نشسته است، بی‌آنکه بداند سال‌هاست نویدی نیست که به گوشش برسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
در ساحل بوشهر می‌نشینم و می‌گذارم موج‌ها مرا با خود به خلیج فارس ببرند. در ژرفای دریا، ماهی‌ها دورم را گرفته‌اند و مدام از حال سرزمینم می‌پرسند‌. اما من چه پاسخی دارم که به آنها بدهم؟ قلب‌ ماهی‌ها زیادی کوچک و شکننده است. اگر بگویم که میهن‌مان حال زاری دارد، دلشان می‌شکند. آن وقت خلیج فارس مرا می‌بخشد؟ اما قلب من نیز درد می‌گیرد از اینکه اینجا، حتی ماهی‌ها هم نگران دیارشان هستند. از اینکه آرامش در دریاهای این خاک هم اثری از خود برجای نگذاشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,201
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
ایلام پر شده از عطر ارغوان‌ها و درختانی را می‌نگرم که تمامشان بهارپوش شده‌اند.
زیر سایه‌ی ارغوان‌های نوبهار می‌نشینم. می‌خواهم برایشان داستان لاله‌های واژگون ایلام را بگویم‌. لاله‌هایی که نتوانستند ظلم را ببینند، پس واژگون شدند تا جنگ را صلح ببینند و ستم را مهر. اما بیدادگری حتی نمی‌گذارد لاله‌ها وارون شوند، که چنین درحال سرنگونی‌اند. آخر در سرزمین من، وارونه دیدن هم جرم است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا