متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌های زاگرس | زهرا نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Violinist cat❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,668
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خالق شبنم و باران
عنوان: زاگرس
نویسنده: زهرا
تگ: رتبه اول BDY
ویراستار: حکیمه.م‌ز
IMG_20230823_204510_961.jpg
مقدمه:
«با چه قلمی از تو بنویسم که درست توصیف شوی؟»
مدتی‌ست از لمس نور دریغ شده‌ام. من از زندگی فرسنگ‌ها فاصله دارم. از آب‌های خزر و قله‌های سهند. اما به استقامت زاگرس ایستاده‌ام. تا قصه‌ی نانوشته‌ی خاکم را بنگارم. می‌خواهم اگر سرزمینم و طناب داری که گردنم را لمس خواهد کرد فراموشم کند، لااقل قلم و کاغذم مرا به یاد داشته باشند. می‌خواهم در حافظه‌ی چیزی یا کسی بتپم.


برای فرزاد، فرهاد، شیرین، مهدی و علی.
۰۲/۲/۱
آغاز دلنوشته با روز بزرگداشت سعدی یکی شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #2
•| بسم رب القلم |•


آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg




نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
در این سلول تاریک زمان نمی‌گذرد، می‌خزد. آن‌قدری کند که برای گذشت یک دقیقه باید فاصله‌ی بوشهر تا بوکان را طی کنی.
منتظرم اما نمی‌دانم در انتهای این دالان انتظار، مرگ ایستاده است یا زندگی. ترسید‌ه‌ام؟ بله، اما نه ترس از جان. هراس من از آزادی سر بریده و عدالت به دار آویخته‌ی سرزمینم است.
من از مرگ عدالت و آزادی بیش از مرگ خودم بیم دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
گوش‌هایم خود را به دیوارهای محکم ۲۰۹ می‌چسبانند تا کمی آواز زندگی بشنوند‌. چشم‌های بی‌قرارم، مادرم را می‌خواهد. هنوز هم گاهی در رویاهای کورم صدایش می‌زنم و از او می‌خواهم چشم‌هایم را به من برگرداند.
«مادر، با چهره‌ی ناآرامت آن‌طور نگاهم نکن. صدایم نزن و از من نخواه بازگردم. چرا که تو هم می‌دانی رفت و برگشت این مسیر دست من نیست. ولی بگذار لااقل زمان رفتن دست و دلم نلرزد. بگذار با قدم‌هایی استوار به مرگ برسم. کاری نکن زمان رفتن پشت سرم را نگاه کنم و با دیدن اشک چشمان تو بپرسم آیا ارزشش را داشت؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
دیوارهای محکم ۲۰۹ بین من و تو فاصله‌ی بسیاری علم کرده اما من چقدر جای سردی زمین شب‌ها سرم را روی پاهای تو احساس کردم‌.
چقدر در ژرفای رویاهای کورم دنبالت دویدم و صدایت زدم. مثل کودکی‌هایم انگشتانت را سفت چسبیده بودم و چشمه‌ی زریوار را نشانم می‌دادی. برایم از افسانه‌ها می‌گفتی، دنیای خفته‌ی زیر آب و تو می‌دیدی شوق چطور زیر چشمانم قل‌قل می‌کند.
این طور شد که از همه جا برایم با واژگان ظریفت قصه سرودی. کوه چهل چشمه داستان زنی بود با بنفشه‌های میان موهایش. روزی برایت از زبان خودم آن را خواهم نوشت.
خیلی خسته‌ام و سحرگاه بعدی شاید جای دستان تو دار سرم را بغل کند و جای لالایی‌هایت با صدای اذان به خواب روم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
سیاهی در بیخ و بن پیکرم ریشه کرده. شبح‌های محافظ سلول‌، کالبدم را می‌شکافند. تمام رگ و پی‌ام را می‌گردند به دنبال کمی نور. می‌خواهند اطمینان یابند تمام روشنایی جسم و روحم به درستی تجزیه شده. وسایل سلولم زیر و رو شده بود. زیر بالشم دنبال لالایی‌های مادرم می‌گشتند تا مطمئن شوند شب‌ها کابوس می‌بینم. در لباس‌هایم به جستجوی لبخند و شادی بودند تا اطمینان یابند که مرده‌ام.
اما من هنوز به سقف زل می‌زنم و نمی‌دانم، از روحِ بی‌روحم چه می‌خواهند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
مثل وهم‌هایم در رویایی پوچ می‌مانی. چشم می‌بندم می‌بینمت. چشم باز می‌کنم این بار بر سقف سلولم می‌بینمت. تو پشت پلک‌هایم حک شده‌ای و نمی‌شود جلوی «دیدنت» را گرفت. می‌دانم فاصله‌ی من و تو کوتاه‌تر از خواب شبنم بر برگ گل است. هزار بار چشم بستم و آن لحظه را در آینده‌ به تصویر کشیدم. پاهایم آزاد و رها با مرگ می‌رقصید و عدالت مثل مرگ پروانه به سادگی خاک میشد. در قبرستان آرزوها، خودم را پیدا می‌کنم. چشمانم چقدر خسته است. آیا چشم‌بند می‌تواند سبب شود خشم سرزمینم را نبینم؟ بر حقیقت نگاهم خاک می‌پاشاند؟ جلوی اشک‌ها را چه؟ می‌گیرد؟
کجا دفن خواهم شد؟ می‌خواهم در دامنه‌های زاگرس، بیارامم.

- نامه‌ای به مرگ.
۸۹/۱/۱۳
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
به سقف زل می‌زنم. نگاه... نگاه... نگاه... .
چقدر پیرامونِ پر از "هیچ" را نگریسته‌ام‌. به دنبال چه می‌گردم؟ آزادی اسیرشده‌ام؟ یا زندگی نزیسته‌ام؟ جیب‌هایم خالی‌ست. هر چه داشته‌ام را ز من ربوده‌اند. اکنون با دستانی تهی در بیدادگاهتان حاضر می‌شوم. دلم دیگر فقط در شهرم پرسه نمی‌زند. این روزها چشم که باز می‌کنم خود را در کوچه خسروی پیدا می‌کنم. دیگر طهران برایم آن دود و دم سابق نیست. این روزها شهر برایم حس و روح گرفته. خیابان‌هایش پر از ندا و سهراب شده. پر از گل‌هایی که جای دست‌ها سهم قبرها می‌شود. چرا که همه جوانان این شهر مرده‌اند. سراغشان را نگیرید. جای آواز پرنده، نفرین مادران را می‌شنوی و گلوله‌ای که سینه‌ای را نشانه می‌گیرد.

۸۸/۹/۲۴
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #9
از این گودالی که روشنایی‌اش سیاهی شب است، نجاتم بده. من به نور صبح‌های کردستان و لبخند دانش‌آموزانم خو دارم. بر کف سنگی سلول رویش بنفشه‌ها را احساس می‌کنم. انگار که بر قله‌های زاگرس باشم. دیوارها به وهم‌هایم لبخند می‌زنند و من... روحم را کشته‌ام. تا زمان آویختنم، تنم زجر نکشد.
پوستم را لمس می‌کنم. مرده تصورش می‌کنم. زیر خاک رسمش می‌کنم.
ذهنم در حال تجزیه است. در حال مردن، پیش از تنم.

۸۸/۴/۱۳
 
آخرین ویرایش
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
به دیار من بیا.
مهمان ستاره‌های سفره‌ی پاره‌ام که از آسمان چیدمشان باش. تکه‌ نان بیاتی از دستم بگیر و برایم حرف بزن. بگو زمانی که نور درونم را از صبح‌های کردستان، لبخند و پرسش‌های دانش آموزانم به ارث می‌بردم تو پلیدی و تاریکی وجودت را از که می‌آموختی؟ همکار من "عزتی" مردی بود که همیشه بوی باران می‌داد. اکنون سال‌ها از آویختنش می‌گذرد اما هنوز یادش در شهرمان با هر باران پاییزی تازه می‌شود. اکنون بگو تو کیستی؟ سیاهی وجودت را از که به ارث برده‌ای؟ همکارانت چه کسانی بوده‌اند؟ مردم با چه چیزی یادت می‌افتند؟ من هر شب چشمانی که دلداده‌اش هستم را بر دیوار می‌کشم و تو با بی‌فروغی وجودت نقش آن چشم‌ها را بر دیوار می‌کُشی.

۸۹/۲/۱۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا