- ارسالیها
- 1,620
- پسندها
- 21,598
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 28
- سن
- 17
- نویسنده موضوع
- #21
***
دلم برای شمردن چشمهها تنگ شده.
اینجا، هیچ چاله آبی نیست.
دستانم را دراز میکنم و متصور میشوم که از سقف سلول، باران میبارد. چشمانم را میبندم. قطرات با طراوت باران را بر سر انگشتانم حس میکنم.
دستانم یخ زده. گویا که مرده باشم؛ اما در قلبم عشق به سرزمینم، به دانش آموزانم و به خانوادهام نفس میکشد.
همین، نشان از زنده بودنم است. دیگر نیازی به چک کردن نبض و نفسهایم نیست؛ تا زمانی که چشمی را به اشک و قلبی را به تپش وادارم زندهام.
زنده و جادوانه!
۸۷/۱۲/۲۸
دلم برای شمردن چشمهها تنگ شده.
اینجا، هیچ چاله آبی نیست.
دستانم را دراز میکنم و متصور میشوم که از سقف سلول، باران میبارد. چشمانم را میبندم. قطرات با طراوت باران را بر سر انگشتانم حس میکنم.
دستانم یخ زده. گویا که مرده باشم؛ اما در قلبم عشق به سرزمینم، به دانش آموزانم و به خانوادهام نفس میکشد.
همین، نشان از زنده بودنم است. دیگر نیازی به چک کردن نبض و نفسهایم نیست؛ تا زمانی که چشمی را به اشک و قلبی را به تپش وادارم زندهام.
زنده و جادوانه!
۸۷/۱۲/۲۸
آخرین ویرایش توسط مدیر