- ارسالیها
- 1,620
- پسندها
- 21,598
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 28
- سن
- 17
- نویسنده موضوع
- #21
***
شیرینِ تو این روزها چقدر تلخ شده.
اما چطور میتوان شیرین بود زمانی که زندگی سراسر دردی تاب نیاوردنیست. حتی روحم دگر نمیخواهد در این کالبد بزیستد. او زودتر دارد خانه را ترک میکند و بیخبر است که این آشیانه دیگر ویران شده و آبادیای نیست. ما سبزهها را گذراندیم و اکنون خارزارها پاهایمان را به زخم نشانده.
و چرا هنوز با پاهایی خونین میدوم؟ انتظار رسیدن به کدام آبادی را دارم؟
و من هنوز آرزویم زمان فوت قاصدک این است که کاش، زنی بودم بیخبر ز هر جا! روزنامه بخوانم و خبر اعدامهای فلهای برایم رقمی بیاهمیت باشد. کاش کودکی بودم خندان، ناآگاه از آیندهی خویش!
کاش من آن درویشی بودم که زنگها را در انتظار سکهای به صدا در میآورد!
شیرینِ تو این روزها چقدر تلخ شده.
اما چطور میتوان شیرین بود زمانی که زندگی سراسر دردی تاب نیاوردنیست. حتی روحم دگر نمیخواهد در این کالبد بزیستد. او زودتر دارد خانه را ترک میکند و بیخبر است که این آشیانه دیگر ویران شده و آبادیای نیست. ما سبزهها را گذراندیم و اکنون خارزارها پاهایمان را به زخم نشانده.
و چرا هنوز با پاهایی خونین میدوم؟ انتظار رسیدن به کدام آبادی را دارم؟
و من هنوز آرزویم زمان فوت قاصدک این است که کاش، زنی بودم بیخبر ز هر جا! روزنامه بخوانم و خبر اعدامهای فلهای برایم رقمی بیاهمیت باشد. کاش کودکی بودم خندان، ناآگاه از آیندهی خویش!
کاش من آن درویشی بودم که زنگها را در انتظار سکهای به صدا در میآورد!
آخرین ویرایش توسط مدیر