متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,756
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #61
صدای اهورا خلوتش را به هم زد که گفت:
- ماهی خانوم قرار نبود بری توی هَپَروت! شام چی دوست داری؟
ماهک سعی کرد لبخند بزند و گفت:
- قصد کردی امشب فاتحه‌ی جیبت رو بخونی؟! ورشکست میشی آقای استاد!
اهورا خندید و گفت:
- تو نگران جیب من نباش. به وقتش باهات حساب کتاب می‌کنم، برات خواب‌های خوب دیدم...
ماهک متعجب زمزمه کرد:
- چه خوابی؟!
اهورا مرموزانه ادامه داد:
- بگو چی می‌خوری تا بهت بگم!
ماهک بی‌طاقت جواب داد:
- پیتزا! حالا بهم بگو...
اهورا به نگاه ملتمس ماهک خندید و گفت:
- هنوزم مرض فضولی باهاته!
ماهک خندید و پاسخ داد:
- بگو دیگه...اذیتم نکن.
اهورا با لبخند ادامه داد:
- اون دوستم که بهت گفتم آموزشگاه زده، شدیداً به مدرس نیاز داره، منم قول تو رو بهش دادم و تو که مطمئناً روی پسر عموت رو زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #62
ماهک نفس عمیقی کشید و گفت:
- بد برچسبی بهم چسبوندی اهورا! بی‌انصافیه که به من میگی خودخواه!
اهورا ماشین را مقابل فست‌فودی شیک و قشنگی پارک کرد و بعد کامل به طرفش برگشت و گفت:
- پس پیشنهادم رو قبول کن...آموزشگاه دوستم حوالی خیابون انقلابه.
ماهک با جیغ گفت:
- یعنی من بیام تهران؟!
اهورا چپ‌چپ نگاهش کرد و همانطور که کُتش را از روی صندلی عقب برمی‌داشت جواب داد:
- مگه تهران کجاست؟! میگم طوری برات برنامه ریزی کنه که بتونیم بعدازظهر رو با هم برگردیم...برای رفتن هم که خودت باید بری دیگه...حالا هم پیاده شو گرسنمه.
اهورا از ماشین پیاده شد و ماهک هم حرصی و عصبانی به دنبالش روانه شد و در همان حال گفت:
- اهورا من حوصله‌ی رفت و آمد ندارم...دوست ندارم بیام تهران!
اهورا تأکید کرد:
- باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #63
ماهک با لذت پیتزایش را قورت داد و گفت:
- به نظر من که عالیه!
آراز پیتزای خودش را به سمت دهان ماهک برد و گفت:
- نه! تو یکم از این بخوری می‌بینی نمک نداره.
ماهک گاز کوچکی از برشی که آراز مقابل دهانش گرفته بود زد و همانطور که آن را مزه مزه می‌کرد گفت:
- خوبه که...
هنوز حرفش تمام نشده بود که آراز تکه‌ی بزرگی از پیتزا را به دهانش گذاشت و با اشتها مشغول خوردن آن شد و گفت:
- الان دیگه خوب شد...باور کن قبلش بی‌نمک بود.
بعد کمی به جلو خم شد و ادامه داد:
- نمک لبت رو می‌خواست خوشگل خانوم!
ماهک خنده‌اش گرفت و بی‌اختیار از خجالت سر پایین انداخت.
شیطنت‌های آراز تپش‌های آرام قلب بکر دخترانه‌اش را دست‌خوش هیجان می‌کرد و سرخی شرم که زیر پوست سفید گونه‌هایش می‌دوید زیبایی‌های دل‌انگیز بهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #64
اهورا مکث کرد و پاسخ داد:
- باهات مخالفم...ماهیت عشق پُر شکوه و با عظمته و هیچ چیز هم نمی‌تونه این شکوه رو از این حس مقدس بگیره...مشکلی اگر هست از خود ما آدم هاست یا از عشق‌هایی که عشق نیست.
ماهک لبخند تلخی زد و چیزی نگفت که اهورا تکه‌ای از پیتزا را مقابل دهانش گرفت و گفت:
- بخور! انقدر توی فکر بودی اشتهام کور شد.
ماهک پیتزا را از دست اهورا گرفت و گفت:
- من که از اول گفتم دنبال یه همراه بهتر باش.
اهورا جواب داد:
- هروقت صلاح بدونم همراه بهترم پیدا می‌کنم تو نمی‌خواد نگران من باشی. بخور از دهن افتاد!
ماهک میل نداشت اما وقتی اهورا قوطی نوشابه را هم باز کرد و مقابلش گذاشت توانست نصف پیتزایش را با جرعه‌های نوشابه بخورد.
ساعت نزدیک ده بود که قصد برگشت به خانه کردند، ماهک غرق در افکارش دل سپرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #65
ماهک مکث کرد و گفت:
- اما خیلی کم پیدا شده بودی...من که باورم نمی‌شد برگردی.
اهورا پوزخند زد و گفت:
- شرایط ایجاب می‌کرد وگرنه خیلی دلتنگ بودم.
ماهک با شیطنت چشمکی زد و گفت:
- من گفتم شاید یه دختر بلوند چشم آبی دلت رو برده که ما رو از یاد بردی.
اهورا خندان گفت:
- بس نمی‌کنی نه؟!
برای اولین‌بار بعد از این همه مدت ماهک از ته دل خندید که صدای راحیل جلوی جواب دادنش را گرفت و راحیل گفت:
- سلام!
ماهک آهسته جواب داد و اهورا هم با لبخند گفت:
- احوال عروس خانوم؟! خوبی؟
بعد با اشاره‌ای به موبایل دستش ادامه داد:
- بذار اون سینای بیچاره بخوابه! فردا صبح باید بره سرکار.
راحیل با خوشی خندید و گفت:
- به هر حال از قدیم گفتن هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
بعد به ماهک خیره شد و خیره در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #66
ماهک بی‌اختیار ایستاد، صدای هیس گفتن اهورا به راحیل را شنید و بعد هم صدای حرصی و عصبانیش را که گفت:
- حرف مُفت اسمش روشه...غلط می‌کنه کسی بخواد چرت و پرت بگه.
ماهک بغضش را فرو داد و با شتاب از پله‌ها بالا رفت.
این راحیل را نمی‌شناخت.
ماهک و راحیل داخل همین حیاط، پشت درخت توت با هم پیمان خواهری و وفاداری بسته بودند و بعد هم روی تکه کاغذی که دور تا دورش را با فندک عمو کاوه سوزانده بودند تا قشنگ‌تر شود، پیمان‌شان را مکتوب کرده و پایش را هم امضاء کرده بودند.
بعد هم برای اثبات عمق صمیمیت‌شان پلاک حرف اول اسم‌شان را که عمو کاوه از بازار رضای مشهد برای‌شان خریده بود به هم به یادگار داده بودند.
حالا اما، راحیل عهد شکن شده بود.
ماهک کلید را در قفل انداخت و در را آهسته باز کرد تا مامان مهتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #67
به سمت اتاقش رفت.
مامان مهتا دروغ می‌گفت که برای راحتی خواب خودش گل گاو زبان دَم می‌کند و حقیقت این بود که بیشتر از یک سال بود که شب‌ها به خاطر ماهک گل گاو زبان دَم می‌کرد؛ چون بی‌خوابی‌های ماهک و عوارض قرص‌های خوابی که از سردرد ناشی از کم‌خوابی ته حلقش می‌گذاشت و به زور با کمی آب قورت می‌داد او را بسیار نگران کرده بود.
ماهک اما خود را بدهکار می‌دید در برابر دریای عظیم فداکاری‌ها و عاشقانه‌های ناب مادرش.
به حرف‌های اهورا فکر کرد، باید باز هم مثل آن سه سال به فکر آرامش خیال مامان مهتا می‌بود.
باید همین امشب می‌گفت که می‌خواهد در آموزشگاه دوست اهورا مشغول به کار شود.
باید مامان مهتا می‌فهمید که دخترش بی‌خیال تمام آنچه که گذشته می‌خواهد در هوای دودآلود تهران استقلال پیدا کند.
باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #68
وقتی دوباره راحیل تکرار کرد:
- الو؟!
ماهک تازه توانست صدایش را پیدا کند و زمزمه کرد:
- سلام! خوبی راحیل؟!
راحیل با همان سردی پاسخ داد:
- سلام! مرسی...
ماهک داشت دنبال جمله‌ای مناسب می‌گشت که باز هم صدای سرد راحیل را شنید که گفت:
- برای چی به سینا زنگ زدی؟!
ماهک سعی کرد لحن توبیخ‌گر راحیل را نشنیده بگیرد پس آرام جواب داد:
- می‌خواستم به عمو زنگ بزنم. حواسم نبود اشتباهی شماره‌ی سینا رو گرفتم.
راحیل با لحنی که سرما را به جان ماهک می‌انداخت کوتاه گفت:
- آهان!
طوری گفت که از صد فحش هم بدتر بود.
باز هم قبل از اینکه ماهک دهان باز کند صدای بی‌رحمانه‌ی راحیل را شنید که گفت:
- شماره‌ی سینا رو همین الان پاک کن تا دیگه اشتباهی بهش زنگ نزنی.
ماهک بی‌اختیار به جمله‌ی راحیل اعتراض کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #69
اما یاد حرف مامان مهتا که افتاد منصرف شد.
مامان مهتا همیشه می‌گفت برای حرف نزده همیشه وقت هست ولی وقتی حرفی رو زدی دیگه نمی‌تونی پسش بگیری و تأثیرش رو از بین ببری.
شماره‌ی سینا را پاک کرد.
موبایلش را خاموش کرد و گوشه‌ای انداخت و بی‌اختیار ناخن‌هایش را به قصد جویدن به دهان برد.

***
مامان مهتا گفت:
- کار خوبی نکردی که با راحیل نرفتی آرایشگاه! اون طفلی هم الان به اندازه‌ی کافی اضطراب داره! اگر باهاش بودی بهتر بود.
ماهک پاسخ داد:
- مامان جان! وقتی خواهر سینا باهاش هست من دیگه کجا برم؟! زشته ده نفر دنبالش راه بیوفتیم!
مامان مهتا شانه‌ای بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
واقعیت این بود که راحیل اصلاً به او تعارف هم نکرده بود که همراهش تا آرایشگاه برود اما او برای اینکه مامان مهتا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #70
ماهک خندید و گفت:
- جمع کردن برای چی؟! همه آرزو دارن این فرفری‌ها روی شونه‌هاشون بریزه...می‌دونی آرایشگرها چقدر پول می‌گیرن تا مو رو فر کنند؟
مامان مهتا پاسخ داد:
- آره دیگه! هیچ کس نمی‌گه ماست من ترشه.
ماهک لبخند زد و گفت:
- مامان مهتا خانوم امروز غُرغُرو شدی‌ها!
مامان مهتا کلافه گفت:
- برای اینکه به حرف گوش نمی‌دی. هر کاری خودت می‌خوای می‌کنی! الان زمرد پیش خودش نمی‌گه ماهک چرا با راحیل نرفت؟! حالا شاید راحیل انقدر حواسش به سینا باشه که اهمیتی به نبودن تو نده ولی زمرد که حواسش هست. آناهید هم می‌بینه...چه فایده حرف‌های من مثل آب توی هاوَن کوبیدنه.
ماهک به زحمت لبخندش را حفظ کرد.
نگرانی مامان مهتا را می‌فهمید.
عمه آناهید و خاله زمرد می‌دانستند که مادر سینا همان روزی که ماهک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا