متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,755
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #71
قسمتی از موهایش را با آویز ستاره‌ای چشم‌نواز و پُر نگینی بالای سرش مهار کرده بود و بقیه‌ی آن روی شانه‌هایش رها شده بود.
بعد از مدت‌ها سراغ لوازم آرایشش رفته بود و حالا پوست صاف و مهتابی صورتش براق‌تر و درخشان‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
رژلب گلبهی رنگ لب‌هایش را جلا داده و خط چشم نازک و کوتاه چشم‌هایش را زینت داده بود.
صورتش در عین سادگی زیباتر از همیشه شده بود.
کمی عطر به خودش زد و بعد از آینه فاصله گرفت و بی‌اختیار لبخند تلخی زد.
خانوم دکتر گفته بود وقتی یک بار خودت را توی آینه دیدی و به نظرت همه چیز خوب بود دیگه برای بار دوم و سوم و چهارم سراغ آینه نرو!
اینطوری دچار وسواس میشی...انقدر جوان هستی که بدون آرایش و دست‌کاری صورتت هم زیبا به نظر برسی...پس یادت نره! بیشتر از یک نگاه در آینه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #72
آراز که به خانه می‌رسید طوری بغلش می‌کرد و محکم او را می‌بوسید که ماهک باور می‌کرد خوشبخت‌ترین زن دنیاست.
با هم در آرامش شام می‌خوردند و شب عاشقانه‌ای را می‌گذراندند.
اما فردای آن روز یا نهایتاً پس فردا باز هم می‌فهمید تمام تقّلاهای او بی‌نتیجه مانده است.
آن زمان باز هم دنبال مشکل کار می‌گشت و هر بار هم بی‌اختیار و ناخودآگاه به دنبال این مشکل در وجود خودش می‌گشت.
خانوم دکتر می‌گفت وسواس فکری گرفتی!
با صدای مامان مهتا از افکار خودش دست کشید و شنید که مامان مهتا گفت:
- ماهک حاضری؟
سری تکان داد و گفت:
- الان میام.
خم شد و کفشش را از زیر تخت بیرون آورد، مانتوی نباتی رنگش را پوشید و با شالی پهن و زیبا کل موهایش را پوشاند.
شال به نگین‌های بزرگ و براق آویز ستاره‌ای روی سرش گیر کرد، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #73
راحیل مظلومانه پاسخ داده بود:
- داداش توروخدا بریم بیرون حوصله‌مون سر رفته.
اهورا کلافه دستش را از دست راحیل بیرون کشید و گفت:
- راحیل من همین الان اومدم...باشه برای فردا.
ماهک هم از روی پله بلند شد و سلام که کرد اهورا تازه متوجهش شد و گفت:
- نکنه تو هم می‌خوای بری بیرون؟!
ماهک دست‌هایش را در هم قلاب کرد و سر خم کرد و با مظلومانه‌ترین لحن ممکن گفت:
- اهورا! توروخدا!
اهورا خیره نگاهش کرد و بعد همان جا روی لبه‌ی جدول کنار باغچه نشست و گفت:
- برید زود حاضر بشین...فقط زود!
راحیل اعتراض کرد:
- چرا حرف من رو گوش نکردی؟!
اهورا کلافه دستی میان موهایش کشید و اشاره‌ای به ماهک کرد و گفت:
- چون مثل تو خانوم نیست که وقتی میگم نه بکشه کنار، می‌خواد مغزم رو بخوره...حالا هم زود برید تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #74
ضبط روشن شد و صدای مازیار فلاحی که در ماشین پیچید، ماهک گفت:
- آهنگ شادتر نداری؟!
اهورا خنده‌اش را قورت داد و از آینه نگاهی به ماهک که روی صندلی عقب نشسته بود انداخت و گفت:
- شرمنده سرکار خانوم.
راحیل آهنگ‌های ضبط را پایین و بالا کرد و گفت:
- نداره ماهی.
ماهک پاسخ داده بود:
- اشکال نداره...کاچی به از هیچی.
اهورا خندید و سر تکان داد و ماهک دل داد به صدای آرام‌بخش و لطیف مازیار که اهورا گفت:
- دختر خانوما کجا بریم؟!
راحیل به ماهک اشاره کرد تا او بگوید.
ماهک سرش را از بین دو صندلی جلو آورد و گفت:
- بریم امامزاده صالح؟
اهورا اعتراض کرد:
- یعنی این همه راه بریم تجریش؟!
ماهک باز هم مظلومانه لب زد:
- دو قدم راهه.
راحیل به حرف آمد و ادامه داد:
- داداش توروخدا!
اهورا سری تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #75
ماهک جواب داد:
- آخه بعدازظهر حوصله‌مون سر رفت، بعدشم با تو بیشتر خوش می‌گذره.
آن روز وقتی به امامزاده صالح رسیدند با هم برای یک ساعت بعد قرار گذاشتند...راحیل و ماهک به قسمت‌ خانوم‌ها رفتند، زیارت کردند و بعد هم گوشه‌ای به نماز ایستادند...ماهک بعد از خواندن نماز و زیارت عاشورا مثل همیشه دو رکعت نماز هم برای آرامش روح پدرش خواند و بعد جانمازش را جمع کرد و نگاهش به راحیل افتاد که دست‌هایش را به آسمان بلند کرده و چشم‌هایش لبریز بود.
شیطنت ماهک گل کرد و دستش را روی شانه‌ی راحیل گذاشت و گفت:
- انشاالله بهش برسی خواهر!
راحیل دست‌هایش پایین آمد و با اَخم گفت:
- زهرمار! داشتم دعا می‌کردم.
ماهک ریز خندید و گفت:
- مگه من چی گفتم؟!
راحیل با حرص گفت:
- مگه من عاشقم که بهش برسم؟!
چهره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #76
اهورا همان‌جا که با هم قرار گذاشته بودند دست به سینه ایستاده بود و به گنبد خیره شده بود و چشم‌هایش حتی از دور هم برق میزد.
ماهک همانطور که سعی داشت چادرش را جمع و جور کند تا زیر پایش نرود در گوش راحیل پِچ پِچ کرد:
- ببین چطوری غرق خودش شده...نکنه یکی از همکلاسی‌هاش دلش رو برده؟!
راحیل که برخلاف ماهک با مهارت چادر مشکیش را سرش کرده بود جواب داد:
- نه بابا! داداش اصلاً اهل این حرف‌ها نیست...الان همه‌ی پسرا دوست دختر دارن...اما داداش توی این باغ‌ها نیست...به نظرت آیسو می‌تونه توجهش رو جلب کنه؟!
ماهک خندید و گفت:
- من بهت قول میدم خاله زمرد باید برای اهورا دختر انتخاب کنه.
راحیل جواب داد:
- از الان به زنش حسودیم میشه.
ماهک با خنده گفت:
- ای خواهر شوهر خبیث!
هر دو خندیدند و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #77
اهورا که متوجه بحث‌شان شده بود گفت:
- مگه چیز دیگه‌ای هم داخل ساک داشتین؟
راحیل پاسخ داد:
- نه! فقط برای چادرهامون برداشته بودیم.
اهورا طمأنینه ادامه داد:
- خب دیگه اشکال نداره...با هم دوست باشین.
به سمت بازار تجریش رفتند و راحیل گفت:
- پس من چادرم رو درنمیارم...همینطوری راحتم.
ماهک که شالش عقب رفته بود و چادر روی موهایش سُر می‌خورد و عقب می‌رفت کلافه به چادر راحیل نگاه کرد و گفت:
- خوش به حالت چطوری انقدر راحت روی سرت نگه می‌داری؟!
راحیل جواب داد:
- خب تو بگیر دستت!
ماهک با تردید گفت:
- آخه مسخره هست بگیرم دستم.
راحیل با اشاره به وضعیت چادر سر کردن ماهک با خنده گفت:
- مسخره‌تر از الان که نیست...!
ماهک با حرص گفت:
- خیلی بیشعوری! الان می‌بینی که از تو هم بهتر بلدم چادر سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #78
ماهک وحشت‌زده به عقب برگشت و با دیدن جوان مزاحمی که با لبخندی مسخره و چندش‌آور خیره به دسته موهای بیرون ریخته از چادر مشکی رنگش مانده بود بی‌اختیار لب گزید و خواست عقب‌گرد کند که پسر جوان نزدیک‌تر آمد و گفت:
- پری زیبا نمی‌خوای بگی افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟!
ماهک نمی‌دانست سر زبان درازش چه آمده است.
پسر آنقدر وقیح بود که زبان ماهک لال شده بود انگار!
خواست با سرعت حرکت کند که دستی محکم روی شانه‌ی پسر نشست و تا پسر به عقب برگشت اهورا اَخم‌آلود و عصبی گفت:
- چی زِر می‌زدی؟
پسر اَخم‌هایش در هم رفت و خودش را کنار کشید و گفت:
- برو کنار بزار باد بیاد...!
خواست حرکت کند که اهورا یقه‌اش را گرفت و مُشت محکمی در صورتش خواباند و بعد هم وقتی بلافاصله چند نفر دورشان جمع شدند تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #79
پیرمرد نگاهی به پسر جوان انداخت و گفت:
- قباحت داره پسر...!
اهورا دستش را از دست پیرمرد بیرون کشید و به سمت ماهک که از ترس صورتش دریای اشک شده بود حرکت کرد.
بازویش را از روی چادر گرفت و او را مجبور به حرکت کرد.
کمی که دور شدند اهورا با صدایی عصبانی که به زحمت سعی می‌کرد بلند نشود گفت:
- خوشت میاد هر آشغالی سد راهت بشه؟! لابد دوست داری که عرضه نداری موهات رو درست بپوشونی دیگه.
ماهک بغض‌آلود ایستاد و گفت:
- تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی.
اهورا با همان خشم ادامه داد:
- وقتی روی اعصابم رژه بری هرطور دلم بخواد باهات حرف می‌زنم...ناراحتی دیگه با من بیرون نیا.
ماهک با اشک‌های سرازیر شده پاسخ داد:
- تقصیر من چیه که یه آدم مریض دنبالم افتاده؟!
اهورا با عصبانیت گفت:
- چون خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #80
با این حرف اهورا، راحیل تازه متوجه ماهک و چشم‌های سرخ و صورت کبودش شد و گفت:
- چی شده ماهی؟!
قطره‌ای دزدانه بر گونه‌های ماهک چکید، اهورا سرش را برگرداند. طاقت دیدن اشک‌های ماهک را نداشت، می‌دانست در حقش بی‌انصافی کرده اما ماهک هم مقصر بود.
ماهک لبش را محکم به دندان گزید تا قطرات دیگر از چشم‌هایش نبارند.
راحیل در سکوت کمکش کرد تا اول شالش را که روی شانه‌هایش افتاده بود روی موهایش بکشد و بعد چادرش را برداشت.
ماهک وقتی از دست چادر راحت شد خودش هم شالش را مرتب کرد و وقتی راه افتادند سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد و از آنها جلو افتاد.
اهورا نفس عمیقی کشید تا جلوی عصبانیتش را بگیرد بعد به راحیل که بلاتکلیف مانده بود اشاره کرد و گفت:
- برو تنها نباشه.
راحیل که نمی‌دانست چه بین ماهک و اهورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا