متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,756
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #81
راحیل سر تکان داد و به سمت پارکینگ حرکت کرد.
اهورا هم با چند گام بلند و پُر سرعت خودش را به ماهک نزدیک کرد و صدایش زد:
- ماهک! ماهک...ماهی صبر کن باهات کار دارم.
و در ادامه‌ی این حرفش بند کیف ماهک را گرفت و او را مجبور کرد تا بایستد.
ماهک ایستاد اما سرش را بلند نکرد.
اهورا با لحنی ملایم گفت:
- بیا بریم.
ماهک سر به زیر و با لحنی آمیخته با دلخوری جواب داد:
- مرسی! می‌خوام با مترو برگردم.
اهورا خیره نگاهش کرد و ماهک مجبور شد سرش را بلند کند و نیم‌نگاهی به او بندازد، اهورا گفت:
- من صد سال دیگه هم نمی‌گذارم وقتی من باهات هستم تنها برگردی، پس لجبازی نکن...بیا بریم.
ماهک عصبی گفت:
- خودت گفتی روی اعصابت رژه میرم...گفتی دیگه باهات بیرون نیام. خب برو دیگه! برای چی اومدی دنبالم؟!
اهورا مهربان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #82
ماهک ایستاد و گفت:
- به یک شرط!
نگاه منتظر اهورا را که دید ادامه داد:
- توی بازار یه گُل‌سر دیده بودم می‌خواستم بخرم.
اَخم‌های اهورا که در هم رفت؛ قهرش را از یاد برد و با التماس گفت:
- اهورا! توروخدا...جون ماهی! خیلی خوشم اومده بود.
اهورا بی‌حرف چند ثانیه‌ای خیره به چشمانش شد، بعد آه عمیقی کشید و سری تکان داد و به سمت بازار حرکت کرد.
به مغازه که رسیدند گُل‌سر را خودش خرید و به دست ماهک که چشم‌هایش برق میزد داد.
از مغازه که خارج شدند گفت:
- دیگه آشتی؟!
ماهک با ذوق و خوشحالی گفت:
- آشتی! مرسی...خیلی خوشگله اهورا...خیلی دوستت دارم!
اهورا لبخند کمرنگی زد و گفت:
- بریم راحیل تنهاست!

***
زمان حال

با لبخند گُل‌سر را دوباره به موهایش وصل کرد و از اتاقش خارج شد.
مامان مهتا داشت با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #83
ماهک اطاعت کرد.
مادرش لبخند میزد و این به اندازه دنیا برایش می‌ارزید.
اسپند را که دور سرش چرخاند چندبار گفت:
- ماشاالله.
و ماهک با خنده گفت:
- ماجرای سوسکه و دست و پای بلوریشه مامان جان!
مامان مهتا با خنده دوباره به آشپزخانه برگشت.
صدای زنگ در بلند شد.
مامان مهتا گفت:
- در رو باز کن...خاله زمرد هست...حتماً اومده کادوی راحیل که امانت پیش من بود رو بگیره.
ماهک با خیال اینکه خاله زمرد پشت در است با همان لباس مجلسی بدون مانتو و شال به سمت در رفت.
در را که باز کرد و اهورا را دید جا خورد و بی‌اختیار هول شد...درست بود که با اهورا همیشه راحت بود و با وجود غُرغُرهای مامان مهتا هیچ وقت جلویش شال سر نمی‌کرد؛ اما خب هیچ وقت هم لباس تنگ و آستین کوتاه نمی‌پوشید.
اما اکنون لباس مجلسی گلبهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #84
اهورا بالأخره سرش را بلند کرد و گفت:
- مزاحم نیستم؟
ماهک خودش را کنار کشید و اهورا داخل شد.
مامان مهتا از آشپزخانه بیرون آمد...اهورا مثل همیشه خم شد و پیشانی مامان مهتا را بوسید.
مامان مهتا با محبت در آغوشش گرفت و گفت:
- انشاالله عروسی خودت پسرم!
اهورا لبخند زد و مامان مهتا ادامه داد:
- کادوی راحیل رو اومدی بگیری؟!
اهورا لبخند زد و گفت:
- بله مامان گفت اونم بگیرم ولی یه زحمتی هم داشتم.
مامان مهتا با مهربانی گفت:
- بگو پسرم...!
اهورا با اشاره‌ای به کُتی که دستش بود گفت:
- دکمه‌اش افتاده...ولی مامان انقدر استرس داره و فکر می‌کنه دیر شده که گفتم اگر الان بهش بگم عصبی میشه.
ماهک دستش را دراز کرد و گفت:
- بده من الان می‌دوزم...من حاضرم.
مامان مهتا ادامه داد:
- آره مادر...بده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #85
هنوز نگاهش را می‌دزدید و از برخورد جلوی درشان معذّب بود.
ماهک بی‌اختیار لبخند زد.
عمو کاوه راست گفته بود که پسرم مرد میره و مردتر برمی‌گرده...خوش به حال همسرش!
یک زن مگر چه می‌خواست بالاتر از اینکه مردش وقتی به او رسید روزه‌اش را باز کند و ش*ر..اب طهورای وصال را از جام او بنوشد؟!
صدای مامان مهتا از داخل اتاق آمد که گفت:
- اهورا یه عکس از من و ماهی بنداز بعد برو...دوست دارم با ماهک عکس داشته باشم!
اهورا جواب داد:
- چشم خاله.
ماهک شالش را محکم‌تر دور خودش پیچید و برای اینکه اهورا را از آن حال و هوا خارج کند گفت:
- اهورا اینو یادته؟!
اشاره‌ای به همان گُل‌سر آویخته با آویزهای ستاره‌ای که بالای موهایش بود کرد.
اهورا نگاه کوتاهی به برق درخشان گُل‌سر کوچک بالای موهای ماهک انداخت و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #86
ماهک گوشی را گرفت و یک دو سه گفت و عکس انداخت.
مامان مهتا امروز نسبت به روزهای گذشته حالش بهتر بود.
ماهک با این فکر بی‌اختیار لبخند زد و خودش را به مادرش رساند و موبایل اهورا را دستش داد.
دستش را دور مادرش حلقه کرد و سرش را به سر او چسباند، مامان مهتا هم دستش را بالا آورد و دست ماهک را در دست خود فشرد.
اهورا یک دو سه گفت و چند عکس از آنها انداخت بعد به سمت در رفت و گفت:
- تا یک ربع دیگه توی حیاط باشین که بریم.
مامان مهتا باز هم برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کرد.
اهورا با خنده در را بست و نگاه ماهک به کُت روی مبل افتاد.
با عجله به سمت در رفت و صدایش زد:
- آقای حواس جمع!
اهورا با خنده کُت را از دستش گرفت.
بعد خواست به سمت پله‌ها برود که لحظه‌ای کوتاه ایستاد، به سمتش برگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #87
آیسل و آیسو هم شال‌هایشان را به سر کردند و روی لباس مجلسی‌شان مانتو پوشیدند. از جای خود بلند شدند و به انتظار ورود عروس و داماد ایستادند.
ماهک دوست داشت او هم کنار دختر عمه‌هایش بایستد و به انتظار راحیل و دامادش بماند. هنوز هم وقتی یاد حرف‌های راحیل می‌افتاد، وقتی یادش می‌آمد او را در سطح هر زن دیگری پایین آورده و گفته از همسرش در برابر هر زنی محافظت می‌کند اعصابش چنان متشنج میشد که معده‌اش می‌سوخت.
او هر زنی نبود! درست بود که راحیل نمی‌دانست ماهک از راز دل او پیش سینا گفته است اما ندانستن این باعث نمی‌شد که چشم ببند به روی تمام آن چه که اسم خاطرات پاک کودکی، روزهای بی‌تکرار نوجوانی و لحظه‌های جادویی جوانی را با خود به یدک می‌کشید.
صدای مادر سینا حواسش را جمع مجلس کرد:
- به افتخار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #88
چند دقیقه بعد بالأخره با حرکت دست فیلم‌بردار راحیل و سینا وارد شدند.
راحیل در لباس سفید عروسی با آرایش و موهای درست شده‌اش مثل فرشته‌ها شده بود.
او هیچ‌وقت مثل ماهک اهل آرایش نبود؛ همین بود که حالا با وجود آرایش ملایم و موهای مشکی باز هم تغییر کرده بود.
دستش را دور بازوی سینا حلقه کرده بود و صورتش از عشق می‌درخشید.
خاله زمرد با چشم‌های اشکی پشت سر مادر سینا جلو رفت و آنها را بوسید.
نگاه ماهک به مامان مهتا بود که با لبخند نگاه‌شان می‌کرد و لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد.
می‌دانست که چهار قُل می‌خواند و به عروس و داماد فوت می‌کند.
باز هم چیزی در قلب ماهک فرو ریخت.
یاده خاطره‌ای از گذشته افتاد؛ دقیقا زمانی که عروسی خودش بود و میان سوت و دست و هلهله که وارد شده بود اول از همه نگاهش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #89
ماهک پیش آیسل و آیسو برگشت و سرجایش نشست.
کمی بعد رقص دو نفره‌ی عروس و داماد شروع شد.
راحیل به زیبایی دست‌هایش را تکان می‌داد و با لبخندهایش دلبری می‌کرد.
سینا اما تقریباً ایستاده بود و فقط با لبخند برای عروس جوانش دست میزد؛ سینا رقص بلد نبود؛ درست برخلاف آراز!
شب عروسی‌شان آنقدر با هم رقصیده بودند که ماهک تا چند روز پا درد داشت. آیسو به پهلویش سقلمه زد و گفت:
- خانوم ثابتی رو ببین از ذوقش اومده برقصه!
ماهک گیج به صحنه‌ی مقابلش نگاه کرد.
تمرکز نداشت...بختک خاطرات کی می‌خواست دست از جانش بردارد؟
به مادر سینا نگاه کرد؛ دو تراول در دست‌هایش بود و به زحمت سعی می‌کرد خودش را با ریتم آهنگ تکان دهد.
ماهک یاد ژیلا مادر آراز افتاد.
دوست نداشت مامان خطابش کنند و این را ماهک وقتی فهمید که دید عروس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #90
اما آن شب ژیلا و المیرا با لباس‌هایشان پا را از خط قرمزهای خانواده‌ی ماهک فراتر گذاشته بودند.
البته وقتی دختر خاله‌ها و بقیه افراد فامیل‌شان هم برای رقص وسط آمدند با لباس‌های باز و آرایش‌های خاص‌شان ژیلا و المیرا و عروس دیگر خانواده که نامش نادیا بود را کمرنگ کردند.
با حرف آیسل، ماهک از خاطراتش بیرون کشیده شد و شنید که آیسل گفت:
- بچه‌ها بریم با راحیل برقصیم.
آیسو به ماهک گفت:
- بلند شو دیگه!
ماهک گردن کشید و وقتی دید راحیل به تنهایی با سیما مشغول رقص است گفت:
- سینا رفت؟!
آیسو با خنده گفت:
- ساعت خواب!
ماهک جوابی نداد.
پاهایش سست بودند و سروصدای زیاد به صداهای مغزش اضافه شده و باعث سردردش شده بود.
به زحمت بلند شد و مانتویش را درآورد و شالش را هم روی صندلی گذاشت.
آیسو، دخترش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا