- ارسالیها
- 639
- پسندها
- 6,637
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #81
راحیل سر تکان داد و به سمت پارکینگ حرکت کرد.
اهورا هم با چند گام بلند و پُر سرعت خودش را به ماهک نزدیک کرد و صدایش زد:
- ماهک! ماهک...ماهی صبر کن باهات کار دارم.
و در ادامهی این حرفش بند کیف ماهک را گرفت و او را مجبور کرد تا بایستد.
ماهک ایستاد اما سرش را بلند نکرد.
اهورا با لحنی ملایم گفت:
- بیا بریم.
ماهک سر به زیر و با لحنی آمیخته با دلخوری جواب داد:
- مرسی! میخوام با مترو برگردم.
اهورا خیره نگاهش کرد و ماهک مجبور شد سرش را بلند کند و نیمنگاهی به او بندازد، اهورا گفت:
- من صد سال دیگه هم نمیگذارم وقتی من باهات هستم تنها برگردی، پس لجبازی نکن...بیا بریم.
ماهک عصبی گفت:
- خودت گفتی روی اعصابت رژه میرم...گفتی دیگه باهات بیرون نیام. خب برو دیگه! برای چی اومدی دنبالم؟!
اهورا مهربان...
اهورا هم با چند گام بلند و پُر سرعت خودش را به ماهک نزدیک کرد و صدایش زد:
- ماهک! ماهک...ماهی صبر کن باهات کار دارم.
و در ادامهی این حرفش بند کیف ماهک را گرفت و او را مجبور کرد تا بایستد.
ماهک ایستاد اما سرش را بلند نکرد.
اهورا با لحنی ملایم گفت:
- بیا بریم.
ماهک سر به زیر و با لحنی آمیخته با دلخوری جواب داد:
- مرسی! میخوام با مترو برگردم.
اهورا خیره نگاهش کرد و ماهک مجبور شد سرش را بلند کند و نیمنگاهی به او بندازد، اهورا گفت:
- من صد سال دیگه هم نمیگذارم وقتی من باهات هستم تنها برگردی، پس لجبازی نکن...بیا بریم.
ماهک عصبی گفت:
- خودت گفتی روی اعصابت رژه میرم...گفتی دیگه باهات بیرون نیام. خب برو دیگه! برای چی اومدی دنبالم؟!
اهورا مهربان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش