متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اندکی عشق | بهار کلاته کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بهار؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 664
  • کاربران تگ شده هیچ

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
اندکی عشق
نام نویسنده:
بهار کلاته
ژانر رمان:
#عاشقانه #تراژدی
کد رمان: 5492
ناظر:
Sara_D Sara_D


خلاصه:
و در محفل او، عشق جوانه می‌زد. من می‌توانستم تسلط او را بر عاشق کردن این دلِ شیدا، احساس کنم و بدانم، روزی خواهد رسید که آن چشم‌های کهربایی‌اش، بشود گوشه‌‌ای از این قلب پرتلاطمِ من. قلبی که برای تپیدن، بودن او را در زیر این ماهِ تابان، بهانه می‌کرد. اما دل سپردم به آن طوفان عشق جاودانش و عاشق شدم زیر سایه همان ماه تابان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,237
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
تو برای چه، به این زندگی سیاهِ من، رنگ و لعاب بخشیدی و به این روح خسته‌ی من، جانی دوباره دادی؟ که بمانی و این جاودانگی مرا، جشن بگیریم؛ یا که با رفتنت مرا، به روزگار سیاه قبل از آمدنت برگردانی؟ من نمی‌دانستم که عشق تو، می‌تواند تا این حد مرا به زندگی سیاهم امیدوار کند و رفتنت، مرا به سوگ بنشاند. کاش زودتر به قدرت عشق تو، ایمان آورده بودم
 

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
گره روسری‌اش را باری دیگر، سفت می‌کند و در حالی که با لبخند به مادرش خیره شده، با تردید می‌گوید:
ـ مامان مهربان، یادته چند وقت پیشا من و بردی شهر، به بابا گفتیم می‌ریم خرید؟ من رفتم امتحان دادم؟
مهربان، سرش را تکان می‌دهد و با نگرانی لب می‌زند:
ـ آقات فهمیده، آره؟
سوین اما می‌خندد، چشم‌هایش می‌درخشد و با خوشحالی می‌گوید:
ـ حالا قبول شدم! مامان مهربان، من قبول شدم! باورت میشه؟
چندین بار می‌خندد و با ذوق، به چشم‌های غرق خنده‌ی مهربان خیره می‌شود. مهربان، خوشحال او را در بغل می‌گیرد و در همین حال، می‌گوید:
ـ خدایا شکرت! مادر به قربونت بره.
لبخند می‌زند و با خوشحالی نجوا می‌کند:
ـ می‌دونی کجا قبول شدم آخه؟ تهران! همون شهری که چند وقته آرزو داشتم یه هفته توش بچرخم! وای باورم نمیشه دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
زنگ خانه به صدا در می‌آید و رشته افکار سوین، پاره می‌شود. هراسان، از اتاق خارج می‌شود و با دیدن محمد، پسرعمویش، دوباره به اتاق برمی‌گردد. دلش برای او نیز می‌سوزد، از ابتدای نوجوانی، به خاطر رسم و رسوم مضحک روستا، اسم آن دو روی هم بود و محمد نیز به سوین دل بسته بود. نمی‌دانست چگونه به او بگوید که نمی‌تواند او را به عنوان همسر خود ببیند؛ حتی با گذشت چندین سال و لطف و محبت‌های فراوان محمد. با صدا زدن‌های مکرر مهربان، دست از خودخوری بر می‌دارد و مانتوی بلندی را به همراه روسری گل‌دارش به سر می‌کند. تا به حال، چندین بار قرار عقد و نامزدی‌شان را به بهانه‌های مختلف، به تعویق انداخته بود و محمد هر بار، بی چون و چرا به خواسته‌اش تن می‌داد. اما حالا چه؟ کنکور داده بود و درس و مدرسه‌اش نیز به اتمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
کاش می‌توانست پس از سال‌ها، این سکوت را بشکند و به حرف بیاید. تا کی قرار بود همه چیز، به او تحمیل گردد و او نیز بی چون و چرا قبول کند؟ دستش را روی قلب بی‌قرارش می‌گذارد و با بغض زمزمه می‌کند:
ـ خدایا! اگه داری من رو می‌بینی، خودت نجاتم بده! نمی‌تونم تحمل کنم این شرایط رو!
قطره‌ای اشک از چشمانش جاری می‌شود و با صدای قدم‌هایی که هر لحظه نزدیک می‌شود، سریعا دستی به چشمانش می‌کشد و روسری‌اش را روی سرش مرتب می‌کند. با دیدن مهربان، لبخندی می‌زند و سرش را پرسشگرانه تکان می‌دهد. مهربان اما مغموم، زمزمه می‌کند:
ـ جلوی عموت اینا مطرح کردم که بمونه تو معذوریت و قبول کنه. اما..
دستش را غمگین روی سمت راست صورتش می‌گذارد و ادامه می‌دهد:
ـ علاوه بر اینکه باعث نشد قبول کنه، جلوشون بهم سیلی زد! قبول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
بهادر، بدون توجه به نگاه سرد و بی روح برادرزاده‌اش، و دستان لرزان و چشم‌های خیس از اشکش، از تاریخ عقد پسرش سخن می‌گوید. لحظه‌ای نیست که سوین را عروس خودش خطاب نکند. برای دقایقی، سوین به نقطه‌ای نامعلوم خیره می‌شود. دستانش، در دستان عمو بهادر قفل می‌شود و سپس صدای نگرانش در گوش سوین نجوا می‌شود:
ـ عموجان؟ سوین؟ چت شد یهو، حالت خوبه قربونت برم؟
سوین تنها به تکان دادن سرش اکتفا می‌کند. نگاهش برای لحظه‌ای قفل نگاه محمد می‌شود؛ نگاه محمد سرشار از خوشحالی و ذوق است اما سوین چطور؟ او نیز می‌تواند همین حس را نسبت به پسرعمویی داشته باشد که در تمام مدت، برای او جایگاه برادرش را داشته؟ با اجازه‌ای می‌گوید و آن جمع متشنج را ترک می‌کند. بغض تمام گلویش را فرا می‌‌گیرد و بلافاصله بعد از کمی دور شدن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
با صدای مهربان، رشته افکارش پاره می‌شود:
ـ سوین؟ فاطمه یه ساعته راه افتاده. چند ساعت دیگه می‌رسه، برو یه دوش بگیر دیر میشه!
سوین اما همانند مرده متحرک، خیره به روبرویش می‌شود و چیزی نمی‌گوید. مهربان، کلافه راهی اتاق سوین می‌شود، با دیدن چهره پریشان و آشفته دخترش، عذاب وجدانش چندین برابر می‌شود و بغض سنگینی به گلویش حمله‌ور می‌شود. دستی به روسری گل‌دارش می‌کشد و با مکث می‌گوید:
ـ سوین؟ مادر بلند شو دیگه امروز مثلا قراره بری محضر!
پوزخندی به روی لب سوین می‌نشیند، دستی به موهای پریشانش می‌کشد. با لحنی غمگین زمزمه می‌کند:
ـ برای من یعنی آماده شدن برای رفتن به پیشگاه مرگ!
قطره‌ی اشکی از چشمانش جاری می‌شود، ادامه می‌دهد:
ـ ازدواج با محمد، یعنی خود مرگ مامان! یعنی یه عمر باید با کسی باشم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدای زنگ خانه، نشان از آمدن بهمن می‌دهد. سوین، بی‌میل به سمت در خانه می‌رود و با چهره برزخ بهمن روبرو می‌شود. تمام هیکل و صورتش غرق در خون است و موهایش، خیس از عرق و تمام لباس‌هایش تیکه و پاره شده. ناخودآگاه قدمی به عقب برمی‌دارد و دستانش را روی دهانش می‌‌گذارد و با تمام توان فریاد می‌زند. مهربان، سراسیمه از اتاق بیرون می‌آید و با دیدن سر و وضع بهمن، با دست بر سرش می‌کوبد و با نگرانی به سمت او قدم برمی‌دارد. بهمن، کلافه دست مهربان را پس می‌زند و راهی اتاق می‌شود. مهربان اما به دنبال او می‌دود و با نگرانی زمزمه می‌کند:
ـ بهمن؟ دعوا کردی؟ چرا لباسات پاره شده؟ چرا همه صورتت زخمه بهمن؟
جوابی نمی‌شنود که دوباره با صدای بلندتر می‌گوید:
ـ با تو حرف می‌زنم بهمن! دعوا کردی؟
بهمن نعره‌ای می‌کشد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,970
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
فاطمه یک ریز مشغول صحبت است و سوین، او نیز تمام فکرش مشغول آینده‌ی مبهم خودش است. اینده‌ای که حالا باید با محمدی سهیم می‌شد که کوچک‌ترین حس خوبی نسبت به او نداشت. با کلافگی دست فاطمه را پس می‌زند و زیر لب زمزمه می‌کند:
ـ بسه دیگه! عروسیم نیستش که، یه محضر می‌ریم و تموم!
فاطمه کمی از تندی سوین دلخور می‌شود و با گره‌ای میان پیشانی‌اش، سرش را تکان می‌دهد و وسایل خود را جمع می‌کند. سوین تازه متوجه تندی بیش از حدش می‌شود، با شرمندگی به سوی فاطمه قدم بر می‌دارد و با پشیمانی زمزمه می‌کند:
ـ ببخشید فاطمه!
سری تکان می‌دهد و زمزمه می‌کند:
ـ چیزی نیست. ناراحت نشدم، شاید تو یکم خلقت تنگه و این منم که باید درک کنم!
سوین لبخندی می‌زند و با شیطنت زمزمه می‌کند:
ـ چیه فاطی خانم؟ کلاس می‌ذاری واسه ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا