متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته کودکی |meli770کاربرانجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S_MELIKA_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,441
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام دلنوشته: کودکی
نویسنده: meli770 کاربر انجمن یک رمان
ویراستار: نسترن بانو


80153
ممنون از فرزانه عزیزم

مقدمه: وقتی به خودم اومدم...
دیدم یهو بزرگ شدم...
خیلی سخته یهو بزرگ شی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #2
وقتی بچه بودم...
فکر می کردم..
کسایی که بیست سالشونه خیلی بزرگن...
حس می کردم عدد خیلی بزرگیه...
نمی دونم چرا؟!
ولی الان...
شاید الان فکرمی کنم کسایی نودسالشونه خیلی بزرگن...
ولی می دونم که متوجه می شم نودهم خیلی بزرگ نیست..
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #3
نمی‌دونم چجوریه که وقتی بچه‌ای، دلت می‌خواد
بزرگ شی...
وقتی بزرگ میشی دلت می‌خواد بچه شی...
شاید وقتی بچه‌ایم فکر می‌کنیم خیلی خبر هست...
نه اینکه نباشه ها، هست...
ولی خبرایی که توی کودکی بود بهتر بود.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #4
وقتی که بچه بودم احساس می‌کردم وقتی بزرگ شم میشه بدون خاطرات زندگی کرد.
ولی وقتی بزرگ شدم دیدم حتی بزرگ‌ترها هم با خاطراتشون زنده‌ان.
فهمیدم آدم با خاطره‌هاش زنده‌ست.
شاید احساس کنید "زیادی" به "خاطرات" بها میدم.
ولی باید بگم که "شاید" من به روی خودم میارم که خاطرات برام فقط یه کوچولو مهمن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #5
شاید وقتی دلنوشته‌م رو می‌خونید
میگید چرا کودکی؟!
برای خودمم سوال بود.
ولی حلش کردم این معمای سر به مهر رو.
چون توی کودکی خاطراتی هستن، که انقدر شیرنن دلت نمیاد رهاشون کنی.
وقتی خاطرات نباشن انگار تو هم نیستی.
شاید فکر کنید زیاد بهشون اهمیت میدم...
ولی من بیشتر به آینده‌م اهمیت میدم.
خاطرات کودکی فقط انرژی میدن و بهم می‌فهمونن
آدمایی که باهاشون هم بازی بودم... وقتی بزرگ شدن تموم شدن.
تموم شد اون خاطرات بچگی، فقط ازشون یک لبخند مونده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #6
زمانی که به بزرگ شدنم فکر می‌کردم...
اول از همه دلم می‌خواست دوستام، خانواده‌م به هر چی دوست دارن برسن...
خودمم وقتی بـــزرگــ شدم، به همه آرزوهام برسم...
یعنی وقتی ادم بـــزرگــــــی شــدم همه دوستام و خانوادمم ادم‌هــای بــزرگی شده بــاشـن.
دوست داشتم همه باهم دوست باشن، مهربون باشن، آشتی باشن.
هیچ وقت نفر اول توی دعوا نبودم؛ برعکس همیشه نفر اول توی دورهمی‌ها بودم.
از همون بچگی...
از همون بچگی دلم می‌خواست همه، به همه آرزوهاشون برسن...
بعد خودم.
وقتی به آینده‌م فکر می‌کردم خودم رو آدم بزرگی می‌دیدم توی نوشتن...
توی کامپیوتر...
اون موقع نمی‌دونستم یه چیز به اسم
"برنامه نویسی" هست...
وگرنه از همون بچگی "عشق و علاقه‌م به کامپیوتر" "هزاربرابر" الان بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #7
وقتی به پاییز نگاه می‌کنم،
عجیب یاد خاطرات شیرین کودکی‌ام می‌افتم...
نمی‌فهمم چرا انقدر شیرین بود!
شاید چون فارغ از همه جا بودیم...
ولی از حق نگذریم، الان هم بعضی از روزها واقعا قشنگن...
مثل لمس کردن پاییز...
مثل پیاده روی توی این هوا، با بهترین
دوست کودکیت...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #8
خیلی زوده برای بزرگ شدن...
ولی یک حس عجیبی دارم...
حسی که هیچ‌وقت نداشتم...
حس می‌کنم واقعا بزرگ شدم...
بزرگ شدن یعنی همه تفریحات بچگی تعطیل...
بزرگ شدن یعنی آدم‌های بچگی همه عوض می‌شن! حتی اگه نخوان، عوض می‌شن.
ولی فقط یک چیز بزرگ شدن خوبه، می‌تونی به همه ارزوهات برسی...
ولی نمی‌دونم وقتی به همه ارزوهام رسیدم، می‌خوام به چی فکر کنم!
فکر اینکه اون موقع به الان فکر کنم اذیتم می‌کنه، کلافه میشم... دلم نمی‌خواد انقدر زود بزرگ شم؛
ولی دست خودم نیست...
شاید بعضی وقتا بزرگ شدن خیلی خوب باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #9
بین این همه اتفاقی که تو دوران کودکیم افتاد،
یک اتفاق راه زندگیم رو به هم نشون داد.
اون اتفاق علاقه خیلی خاص و به خصوص من به کامپیوتر... از سن سه سالگی!
علاقه‌ای که من توی اون سن که هنوز درست نمی‌تونستم حرف بزنم به کامپیوتر داشتم،
مثال نزدنی بود!
از سه سالگیم که کامپیوتر پاش به خونه ما باز شد، من هم وارد دنیای بزرگ کامپیوتر و برنامه نویسی شدم.
از نظر من برنامه نویسی و کامپیوتر مساوی هستن با زندگی...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #10
هر جوری که فکر می‌کنم، می‌بینم بچگی بهتر بود؛
حداقل کمتر دردا رو حس می‌کردیم...
کمتر متوجه می‌شدیم.
بزرگی تاوان بود؛
البته بعضی وقتا...
ولی هنوز هم در مقابل پدر و مادرم بچه‌م...
از بابت این موضوع واقعا خوشحالم،
نمی‌خوام بزرگ شم...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا