روی سایت دلنوشته کودکی |meli770کاربرانجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S_MELIKA_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,312
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
خاطرات کودکی تموم شد...
همش تموم شد...
هم بازی‌های دوران کودکی تموم شدن...
دورهمی‌هامون تموم شد...
بزرگمون رفت...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
باورش سخته...
خیلی سخت، اصلا نمیشه بهش فکر کرد که همه چی تموم شد!
ولی یه چیزی مجبورت می‌کنه بهشون فکر کنی و باور کنی که تموم شد.
تازه می‌فهمم... فاتحه خاطرات کودکی رو خوند،
یعنی چی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
تازه فهمیدم...
فاتحه خوندن برای خاطرات کودکی یعنی چی.ـ.
تازه فهمیدم فقط میشه گاهی اوقات ازشون یاد کنی و یه لبخند بزنی از کنارشون رد شی، یعنی چی!
ولی اینم مطمئن شدم... همه توی خاطراتشونن
چون این چند وقته همه دارن از خاطرات خوش کودکی حرف می‌زنن؛
ولی نمی‌دونن می‌خوان برگردن به اون دوران یا نه؟!
شاید انقدر خوش بودیم نمی‌خواییم برگردیم
که دوباره بزرگ شیم
و بیشتر افسوس بخوریم...
پس ترجیح میدیم از دور نگاهشون کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
توی این مدت خواستم از ذهنم پاکشون کنم این خاطرات زیبا رو...
که گاهی، یک لبخند ناب روی لب‌هات میارن؛
ولی نتونستم...
حریفشون نشدم...
مخصوصا زمانی که دیدم
بزرگترها هم باخاطراتشون
زندگی می‌کنن!
پس نمیشه این خاطرات شیرین رو
دور انداخت؛ فقط میشه باهاشون کنار اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
وقتی به کودکی فکر می‌کنم،
از طرفی خوشحالم که همچین خاطرات زیبایی دارم،
ازطرفی دلم واقعا براشون تنگ میشه...
جوری که دلم می‌خواد برای یک روز هم که شده برگردم و دوباره تکرار بشن.
هیچ وقت نمی‌تونم دورهمی‌هایی که داشتیم رو فراموش کنم!
چون واقعا خوش می‌گذشت.
ولی از طرفی، واقعا خوش به حالمون شده
که وقتی ازشون یاد می‌کنیم، یه لبخند عمیق برای مدت طولانی می‌شینه روی لب‌هامون...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
خاطرات عزیز دوران کودکی به سه دسته تقسیم میشن:
دورهمی‌های خونه "باباجون" عزیزم که فقط یادش باهام مونده...
دورهمی‌ها با دوستای هم سن و سالم...
پارک رفتن‌های وقت و بی‌وقت، با یکی از عزیزترین‌های زندگیم.
من سه تاشون رو دوست دارم، ولی خوشحالم بزرگ شدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
هر چی ازش بنویسم کمه...
چون یک دنیای زیبا و بزرگ بود؛
یک دنیایی بزرگ و زیبا هست و خواهد بود.
من هنوز کودک درونم رو دارم...
برای همینه که وقتی یاد "گذشته"می‌کنم یک لبخند ناب می‌شینه روی لبم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
وقتی به کودکی فکر می‌کنم.
یک خونه بزرگ با دوتا حیاط میاد توی ذهنم،
یک خونه بزرگ دیگه با یک حیاط بزرگ دیگه هم میاد توی ذهنم.
کل کودکی من، توی این دوتا خونه بود...
کل خاطراتم...
وقتی به کودکی فکر می‌کنم،
یاد خنده‌های از ته دلم می‌افتم،
یاد دورهمی‌هامون...
ولی فقط یادشون می‌افتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
وقتی به دوتا خونه فکر می‌کنم‌
حس خوب می‌گیرم.
ولی وقتی یاد این می‌افتم که بزرگترای هردوشون رفتن... فقط چشم‌هام رو می‌بندم،
ولی هنوز اون حس خوبه هست...
مخصوصا وقتی که یاد خراب کاری‌های که کردیم می‌افتم،
خنده‌م می‌گیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
6/4/17
ارسالی‌ها
2,256
پسندها
19,552
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
کودکی یک دنیایی عجیب و غریب بزرگیه
که فقط ادم بزرگا درکش می‌کنن.
بچه‌ها زودتر می‌خوان ازش بیان بیرون.
درست مثل خودمون که وقتی بچه بودیم می‌خواستیم زودتر بزرگ شیم.
یادش بخیر!
توی خونه اول با دوتا حیاط زندگی می‌کردیم،
توی هر کدوم از حیاط‌ها یک ساختمون مجزا.
توی حیاط دومی یک ساختمان دوطبقه بزرگ
که فقط ساخته شده بود برای شیطنت و بازی کردن.
حیاط اول حکم "بیرونی" رو داشت؛ همیشه مهمون بود اون طرف.
خیلی نمی‌شد رفت اون طرف ولی باز هم می‌رفتیم، چون همیشه شکلات و گزهای خوش مزه‌ای اون طرف بود...
که نمی‌شد ازشون گذشت.
توی حیاط دومی یک درخت بزرگ شاه‌توت بود؛
هنوزم هست...
هنوزم مثل گذشته ذوق می‌کنیم که
"اخ جون توت‌هاش رسیدن"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S_MELIKA_R
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا