متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

طومار سپندارمذ ادبیات: BDY مجموعه دلنوشته های یادت باشد | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا
عنوان دلنوشته: یادت باشد
نویسنده: هورزاد اسکندری
سطح:

محبوب، رتبه اول مسابقات BDY
1000013431.jpg
مقدمه:
وقتی بعد از مدتها آشیان قلبم را خانه تکانی کردم، دیدم زباله دانی شده است!
گویی حتی محافظت از خاطرات بعضی آدمها در دلت، قادر است وجودت را به گند بکشد و بوی تعفنش بند بند تو را خفه کرده و به دار بیاویزد...
نادیا!
تا دیر نشده دست بجنبان...
مبادا که مانند من، خاطرات گندیده‌ات حریم دلت را متعفن کرده باشند...!

***
با نهایت احترام، تقدیم به دوست عزیزم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg
نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خو
بی مطالعه بفرمایید.
***
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
زمانی فکر می‌کردم خوشبخت کسی است که، آدم رفته‌اش باز می‌گردد...!
ولی حالا می‌گویم کاش کسی که رفت، به احترام انتخاب خودش، و آدمی که پشت سرش هزار تکه شد و اجازه نداشت حتی بپرسد: «چرا؟» برنگردد...
چرا که نمی‌دانم کسی که بازگشته بخاطر من آمده است، یا مرا چون عروسکی می‌بیند که هرزگاهی بازی با من، دوای حوصله‌ی سر رفته‌اش است...!
برای همین خواهشی از تو دارم...
هرگز، به هر علتی به جایگاهی که روزی در قلبم داشتی، و خودخواسته آن را ترک کردی، برنگرد...!
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
جانم مدتهاست رنگ آفتاب را به خود ندیده و ریشه قلبم در حصار کویری که رج به رجش را احاطه کرده، خشکیده است...!
چشمه‌ سرزنده محبت در من رو به خاموشی رفته، و مدت مدیدی است که به مردابی بیمار بدل شده و در عینی که با سوز از گذشته یاد می‌کند و آرزوی ایام رفته را به دوش می‌کشد، تلخ است...
چرا که می‌داند دیگر محبت از هر جنسی هم که باشد، در باطن لجن وار و گردباد زده‌ی او شعله نخواهد کشید...!
برنگرد نادیا، چرا که می‌دانم منِ آن روز ها دیگر وجود ندارد که به تو لبخند بزند و بگوید:
«یادت باشد»
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
آن‌ قدر زمستانم که بهار در وجودم، احساس غربت می‌کند و جریانِ نور هیچ خورشیدی قادر نیست اثر انگشت یخبندان‌ های درونم را با خود بشوید، تا از ناودان زنگ زده دلم پایین بریزند و وجودم را سبک کنند...
سالیان درازی است که در من، زمستان وخیم و بدحالی نفس می‌کشد و خون راه گرفته در رگ‌ هایم را منجمد می‌سازد...
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
نادیا!
می‌بینی چقدر برایت نوشته‌ام؟
این در حالی‌ است که اگر یک روز تو را ملاقات کنم، جای پای سکوت به حدی روی لب‌‌ هایم محکم نشسته است که حتی، واژه‌ای از شکاف میان آنها بیرون نخواهد ریخت...
تو تنها کسی هستی که اگر صد هزار بار به گذشته قدم بردارم، انتخابش خواهم کرد؛ بی‌ آن که ذره‌ای پشیمان باشم...
هنوز دوستت دارم اما، دیگر نمی‌خواهم هر روز با تو حرف بزنم و تلاش کنم که حتی از دورترین فاصله، تو را در کنار خودم داشته باشم...
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
یک روز میان شوخی و خنده‌هایمان گفتم، اگر روزی دختر دار شوم، می‌خواهم هم نام تو باشد...
یادت هست؟
برایت جالب بود و خندیدی...
خواستم بگویم حتی اگر هرگز چنین نشود، تو خودت چون رنگی پاشیده شده بر دیواره‌ های قلب منی و ذهنم، تو را به عنوان اولین و آخرین کسی که دست رفاقت به سمتش دراز کردم به یاد خواهد داشت
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #8

چرا باید هر آن چه که دوست داریم را رها کنیم؟
از بس به جواب این سوال فکر کرده‌ام، سلول‌های مغزم درد گرفته‌اند...!
نمی‌دانم!
شاید رها کردن، تنها راه نجات برای ما و آن چه که دلخواه ماست باشد...
ساحل را ببین!
برای کشتی روی آب، حکم ناجی دارد؛ و برای ماهی، سند مرگ اوست...
چه بسا خورشید با نور، بر کریستال شب خط می‌اندازد و زمین را جلا می‌دهد؛ ولیکن، اگر ارزنی نزدیک تر می‌نمود، همگی می‌سوختیم...!
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
برایم همچون حریر صورتی رنگی که هر غروب این سقف بلند را در خود شناور می‌کند، بی‌نظیر بودی و تماشایی...!
تو برایم همان پیام بلند بالایی بودی، که فقط در جواب عزیز ترین‌ هایم برایشان می‌فرستم...
نادیا!
می‌دانم برای اثبات ارزشی که برایم داشتی، مبدا نادرستی را برگزیدم؛ و در آخر در مقصد نادرستی هم، غل و زنجیر شدم...
با این حال، بگذریم...
دیگر فرصتی برای ماندن و ساختن نیست، باید بروم...
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
نادیا!
تاکنون در پس نگاه سرد و مسکوت کسی، سقوط را تجربه کرده‌ای؟
تاکنون تیزی کلامی جانت را بریده، و به یک آن هستی‌ات را تهی کرده است؟
بد حالی‌است با این همه، همچو جلاد بر سر عقلم آوار شده‌ام، و دست می‌برم تا با تیغ بی عاری او را تکه‌ تکه کنم...
بلکه انقدر بر سر سنگ سرخ وجودم هوار نکشد، و اجازه دهد عاشقش باشم...!
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا