* مگر آدمی چقدر واژه برای بیان احساس خویش دارد...؟
از یک جایی به بعد
واژه ها کم می آیند؛
برای بیان احساسات درون...
به خصوص اگر عاشق باشی،
واژه که سهل است،
دیگر حتی جمله و پاراگراف و کتاب هم به کارت نمی آید...
بلکه تنها زبان نگاه است که دل ها را به هم پیوند میدهد... *
* میدانی جانان من؟
این روز ها در این اندیشه ام،
کجای این زندگی کار خوبی کرده ام؛
که پاداش زیبایی همچون تو دارد؟
و کجای این زندگی خطایی کرده ام،
که مکافات آن دوری از تو باشد؟
اگر روزی آسمان و زمین به هم برسند،
میدانم که باز هم یکی شدن در کار نخواهد بود!
آخر من چگونه میتوانم ذات آسمانی تو را
به ذات زمینی خود پیوند زنم...؟ *
* دنیایم نگاه او بود و دنیایش نگاه من...
روز و شب کارمان بودن در کنار یکدیگر بود؛
تا اینکه با رفتنش،
دنیایم را از من گرفت...
و من هنوز در این اندیشه ام:
مگر نه اینکه من هم دنیایش بودم؟ *
* نوشته های من روزی میتوانند ریشه ی نادانان را بخشکانند،
که پیش از آن ریشه ی جهالت خودم را خشکانده باشند...
مردم روزگاران ما مردمانی هستند که به ظواهر امر بیش از بواطن آن اهمیت میگمارند...
و از حقیقت معنویت هر چیزی به دور مانده اند...
قدرت را دوست دارند و ظالم را هم؛
زیرا قدرت را در ظلم کردن می دانند...
غافل از اینکه قدرت حقیقی در مبارزه ی با ظلم است...
ظالم بودن کار هر کسی است اما
ظالم زدایی کار هر کسی نیست...!
خوشبخت آنکه حتی اگر در بستری از خاک رُس پرورش یافته،
مشقت ها را به جان خریده تا به بار بنشیند...
و حتی اگر اندیشیدن را نیاموخته
در برابر محرکات و آگاهی ها
مقاومت بیهوده از خود نشان نداده و کمر به غفلت نبسته است...
آری خوشبخت است آنکه در مقابل آموختن مقاومت نمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.