عاشقانه های بی انتها....
من دیده ام عاشقانه میان نیمکت خالی و مرد,با لبهایی لرزان ,چشمانی گریان,باخودش حرف میزد ,دیوانه نبودفقط عاشق بود,این را دخترکی می فهمید که می خواست گل بفروشد برای عمل پدرش, این را پدری می فهمید که دخترک نه ساله اش چه مردانه عرق میریزد برای پدرش,من دیده ام عاشقانه ای میان کافه ای کوچک ودخترکی نگران!چشم چشم کنان دنبال یار !یارسش گمگشته در عمق خیال,یاری خوابیده در زیر سنگی مشکی ,با کلمه "جوان ناکام"دخترک دیوانه نبود ,فقط باور نمیکرد که عشقش "ناکام "باشد , من دیده ام عاشقانه ای میان دستهای مادر وفرزندی گره خورده بهم ,لی لی کنان در پس کوچه های بی "مردیشان"می دویدند باهم,من این عاشقانه های ناتمام را میان کوچه و خیابان دیدم ,کوچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.