تو مرا ازمن گرفتی!این روزها هرچه میگردم کمتر خودم را پیدا می کنم, دیگر از ان فایزه شش ماه پیش چیزی نمانده , نه موهای کوتاهش مانده نه لبخندهای همیشگیش! نه بولیزهای مردانه اش مانده , نه ژست های پسرانه اش, نه صدا ی خنده هایش گوش فلک را کر می کند و نه دیگر با صدای بلند موسیقی گوش میدهد! فایزه این روزها غریب است در خانه پیش خانواده اش غریب است لاکش تنگ تر شده , بجای صدای خنده هایش صدای هق هقش شب ها درگوش خودش میپیچد, فایزه این روز ها دلش مرگ میخواد,دلش میخواهد خودش را در اغوش بکشد در گوشش لالایی بخواند قربان صدقه اش برود ,فایزه این روزها عجیب رستگارنیست, فایزه را از فایزه گرفته اند!