و بار دیگر سلام به مّن، حس من نه!
فقط من!
لطفا دیگر از من انتظاری نداشته باش!
با همهی خوبیها و بدیهایم سعی کن تحملم کنی!
دیگر مشکلات تو به من مربوط نیست!
خودت هستی و خودت!
دیگر کسی نیستم که با هر بار دیدنت بیشتر عاشق شوم!
دیگر آن پسرک ساده لوح زود باور نیستم که دلم به حال اشکهایت بسوزد
تنها حسی که بعد از این خبر میتوانی در من بیابی تنفر است!
تنفر به چه کسی...
به همه! هم به آنهایی که بودند، هم به آنهایی که هستند و هم کسانی که خواهند آمد!
گفته بودم ”من” قابل تحمل نیست اما ’تو’ باور نمیکردی!
همین اول راه میگویم که منکمی سردرگم شده است.
نه اینکه پشیمان باشد نه!
فقط کمی از ادامه مسیر بدون وجود یار قدیمی واهمه دارد.
خب حق هم دارد، تا اینجا و در این لحظه همراهی را داشت که با او هم
سفر باشد!
اما هم اکنون تنها شده است...
فقط میتوانم بگویم امیدوارم این ترس از بین برود، میدانید که
عاقبت خوبی ندارد.
از مشکلات کوچک شروع میشود و در آخر مرا از پای در میاورد
پس
«من نیازمند پذیرش تغییر است.»
مطمئن باش هزاران سال هم که بگذرد منِ با احساس و بی احساس فرقی ندارد.
جای خالیت در فکرم، ذهنم، قلبم، ثانیههایم در جهانم و در وجودم
حس میشود!
این را همیشه به یاد داشته باش...
تو من را نخواستی و من تغییر کردم
درست است، من به خاطر تو تغییر کردم
و پس از ان همه تلاشم برای دگرگونی و آن همه زحمت و سختی،
تو آمدی... تو آمدی و سراغ کسی را گرفتی که من مدتهاست او را به خاطر تو در وجودم به قتل رساندم!
مدتی است که تنها ماندهام.
از همه کس و همه چیز طرد شدهام!
از انسانهای اطرافم نارو خوردهام.
هر کسی به گونهای ضربهای به من زد و من فقط نوشتم!
اما تو بدان، اینها فقط متن و نوشته نیستند؛
زخمهایی هستند که من با مرز نوشتههایم تک تکشان را بخیه زدهام!
و تو چه ساده از زخمهایم میگذری...!
سعی کردم من «man» باشم
و برای مدتی فراموش کردم دنیا گل و بلبل نیست!
همه چیز را ساده گرفتم.
گفتم: «دنیا دو روز است دیگر، بیا و این دو روز را مرد باش.»
اما چه شد؟
مردم با دیدن اوضاع و احوالم گمان کردند سادهام
و نامردانی به سراغم امدند که حتی در کابوسهایم هم نمیدیدمشان!