متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته از شهر دلت کوچ خواهم کرد| hani.nt کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
"به نام تک نوازنده ی عشق"
نام دلنوشته: از شهر دلت کوچ خواهم کرد
نام نویسنده: حانیه.ن
نام ویراستار: نسترن بانو
96761


مقدمه:
تو مرا ازردی!
که خودم کوچ کنم از شهرت!

بکنم دل به دل چون سنگت!
تو خیالت راحت، می‌روم از قلبت!

می‌شوم دورترین خاطره در شبهایت!
تو به من می‌خندی و به خود می‌گویی
باز می‌اید و می‌سوزد از این عشق؛ ولی
برنمی‌گردم نه!
می‌روم ان‌جایی که دلی بهر دلی تب دارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #2
از شهر دلت کوچ خواهم کرد...

با رفتنم، ذره‌ای از همهمه و شلوغی شهرت کم خواهد شد؟
این معمایی است که ذهنم را درگیر کرده است!
اگر بگویی نه، جای تعحبی نیست!

شاید تقصیر خودم است که گوشه‌ای از شهر شلوغ دلت، انقدر ارام و بی‌سرو صدا، ساکن بوده‌ام که اینک، رفتنم حتی ذره‌ای از ان هیاهو و همهمه‌ی همیشگی شهر دلت، کم نخواهد کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
می‌دانی!
انقدر رنجور و ازرده هستم، که بدون هیچ سروصدایی از شهر دلت کوچ خواهم کرد.
مانند ورودم به شهر شلوغی که متعلق به تو بود؛ مانند عشقی که در عمق وجودم ارام ارام سبز شد؛ مانند ذره ذره وابسته شدنم به ان چشمان زیبا و دل فریب.
همانقدر ارام!

همانقدر بی‌سرو صدا و بدون ذره‌ای شلوغی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
زیبای من!
حال دل شهرت با رفتن این ساکن سرگشته و مجنون در چه حال است؟
خوب؟ بد؟ هر چه که باشد تو این را بدان که دل این ساکن سرگشته و مجنون از غربت و دوری ان شهر پرهیاهو، حال خوشی ندارد!
دلش از ان‌که از شهر دلی که هنوز هم فراموشش نکرده است، به ناچار کوچ کرده است، بسی گرفته است!
تنگ و تاریک شده است از دوری ان شهر و ندیدن ان چشمان دلربا!
در این‌جا ساکنی، دلش برای شهر دلت تنگ شده است. در این‌جا فردی حال دلش خوش نیست!
می‌شود به دادش برسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
می روم از شهر دلت، جانان من!
می‌روم همان جایی که خبری از چشمان نافذ و خنده‌های مستانه و دلبرانه‌ات نباشد!
می‌روم همان‌جایی که بتوانم ان دو مروارید درخشانت را که مرا مجذوب خود کرده بود، به اغوش خاطره‌ها بسپارم!
می‌روم!
می‌روم جایی که بتوانم گوشه‌ای بنشینم و روزها را با یاد و خاطره‌ات به شب برسانم و شب‌ها را با رویاهایی که هیچ زمان به تحقق نپیوست، به روز برسانم!

اری می‌روم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
زیبای من!
می‌دانی چه چیزی در این شب‌های دور از تو و چشمانت، بیشتر از همه می‌ازارتم؟
می‌دانی در این شب‌های دور از تو، چه چیزی باعث عذابم می‌شود؟
اگر نمی‌دانی، پس بگذار برایت بگویم!
بگذار برایت از بغض‌های شبانه‌ای که گلویم را می‌فشرد و قصد خفه کردنم را دارد، بگویم!
بگذار از هجوم بی‌رحمانه‌ی افکار و خیالاتی که توهمی بیش نیست در شب هنگام، برایت بگویم!
بگذار برایت از جنگ جهانی سوم، هنگامی که سرم را بر روی بالینم می‌گذارم، میان من و خیالات و توهماتم بگویم!
می‌خواهی بدانی در این جنگ چه کسی شکست می‌خورد؟
باز هم مانند دفعات قبل، این من هستم که کوتاه می‌ایم و بازنده به حساب می‌ایم!
مانند دفعه قبل که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
می‌دانی پارادوکس یعنی چه؟
پارادوکس یعنی، می‌دانم که هیچ‌گاه متعلق به من نخواهی بود؛ اما باز هم برای داشتنت خودم را به اب و اتش می‌زنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
می‌بینی چه به روزم اورده‌اند؟
همان دو تیله‌ی سیاه رنگ که از شفافیت برق می‌زنند را می‌گویم!
همان مرواریدهای به رنگ سیاهی شب که این روزها شده‌اند تمام زندگی‌ام!
همان چشمان دلربایی که زندگی‌ام در یک نگاه کردنشان به من خلاصه شده است!
هنوز هم می‌گویی نمی‌دانم؟
اخر مگر می‌شود انسان، خبر از چشمان خود نداشته باشد؟
اری همان چشمان گیرا و خمار سیاهت را می‌گویم!
می‌بینی چه به روزم اورده است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
چشم‌هایت شده‌اند خلاصه‌ی زندگی‌ام از وقتی که نگاهم به ان‌ها خورد!
گویی جادویی در خود داشته‌اند که منِ رام نشدنی را جوری به تسخیر خود در اورده‌اند که تصویری جز ان‌ها در مقابل چشمانم نمی‌یابم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt

Hani.Nt

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,049
پسندها
14,005
امتیازها
33,373
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
می‌دانی؟ از وقتی که از شهر دلت کوچ کرده‌ام، دچار نوعی سرطان شده‌ام!
نوعی سرطان حرف‌های نگفته!
تا به حال به گوشت نخورده نه؟ پس بگذار خوب برایت توضیح دهم!
گاهی انسان مبتلا به سرطان حرف‌های نگفته می‌شود!حرف‌هایی که هیچ‌گاه نشد به زبان بیاورد. بگذار خلاصه‌تر برایت بگویم، انسان در برابر هر نوع سرطان و بیماری بتواند مقاومت کند، در برابر این یکی نمی‌تواند!

همیشه و همه حال حرف‌هایت را، حتی اگر به ضررت باشند، به زبان بیاور، تا مبادا مبتلا به این نوع سرطان کشنده شوی که کارت ساخته است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hani.Nt
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا