- نویسنده موضوع
- #11
از وقتی که از شهر دلت کوچ کردهام، شبها، هنگامی که سرم را بر روی بالشت میگذارم، چیزی گلویم را سخت میفشرد!
چیزی همانند بغض!
میدانی بغض چه؟
بغض همان حرفهایی که هیچگاه به زبان نیامد!
بغض همان کارهایی که هیچگاه انجام نشد!
این بغضهای شبانه، سخت عذابم میدهند. میدانم روزی میرسد که دیگر نتوانم متحمل این بغضهای عذاباور شبانه شوم و از پای درایم!
میدانم میرسد روزی که این بغضها کار خودشان را میکنند و مرا از پای در میاورند!
چیزی همانند بغض!
میدانی بغض چه؟
بغض همان حرفهایی که هیچگاه به زبان نیامد!
بغض همان کارهایی که هیچگاه انجام نشد!
این بغضهای شبانه، سخت عذابم میدهند. میدانم روزی میرسد که دیگر نتوانم متحمل این بغضهای عذاباور شبانه شوم و از پای درایم!
میدانم میرسد روزی که این بغضها کار خودشان را میکنند و مرا از پای در میاورند!
آخرین ویرایش توسط مدیر