متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته باز باران با ترانه | شمیم فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ش.م.ی.م فرهادی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 1,937
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #1
102748
نام دلنوشته: باز باران با ترانه
نویسنده: شمیم فرهادی
ویراستار: نسترن بانو

مقدمه: باز باران با ترانه...
با گهرهای فراوان... می‌خورد بر بام خانه!
آه، قصه‌های کودکانه یادش بخیر...!
یاد آن دویدن و سر خوردن و بی‌چتر زیر باران‌ها دویدن بخیر...
می‌دانی؟ باز هم باران با ترانه می‌آید اما... نه من ”کودک“م و نه خاطره‌های زیر باران و احساس دلم ”کودکانه“...! اما باز باران...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #2
از حال دلم مپرس!
نگاه کن... می‌شنوی؟
صدای تب تاب باران به شیشه‌ی اتاق را می‌گویم!
بی‌مهابا بیرون می‌دوم و چترم را رها می‌کنم تا سلول به سلول تنم حسش کنند...
حس کنند ترانه‌ی باران را... همین ترانه‌ای که می‌کشاند مرا سوی هوای بی‌هوایی...!
سوی هوای... بی‌هوایی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #3
و وقتی که باران با ترانه قدم می‌زند سوی جاده‌ی آسمان شهر... من آکنده از عشق می‌شوم، آکنده از مهر و صفا...
آخر می‌دانی؟ همدردم آمده! بارانم!
انسان تنها در کنج خلوت خود فقط منتظر تلنگری است تا ببارد و من تنهاترین تنهای این شهرم و باران بهترین تلنگر و بهانه‌ی باریدن...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #4
چتر که هیچ... درد که هیچ... خانه و کاشانه که هیچ...! خودم را هم رها می‌کنم!
آخر می‌دانی؟ وقتی بگویی روز شانزدهم آذر ساعت یازده شب درست لحظه شروع بارش ابر، در کوچه‌ی قلبم حاضر باش...
می‌شود دوپای دیگر و قلبی دگر برای زنده ماندن از هیجان قرض نکنم و سوی تو ندوم؟
وقتی پای روز تولد من و باران و تو درمیان باشد، من...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #5
”انتظار“!
ابروهایت را گره نزن... باور کن از شیرین‌ترین احوالات است وقتی پای پنجره و شرشر باران و ساعتی دیگر در میان باشد که تو از راه برسی و تنگ در آغوشم بکشی! اصلا شیرین‌تر از ”انتظار“ برای تو مگر داریم...؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #6
چشمانم خواب آلود است و نگاهم نگران به عقربه‌ها...
و ذهنم تکراروار تو را مُتِصَوِّر می‌شود...
نیمه‌های شب است و تصور من بارانی...
ای وای راستی لباس گرم برداشتی؟! سرما نخوری...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #7
باز خلوت کرده‌ام با روح سرگردان خود... با همان روح خزان و فصل برگردان خود...!
شب شد و باز وجودم شده سرتاسر خیال روی تو...
کنج دیوار، غم تو، خاطرات بی‌دلیل، اشک‌های سرد و آکنده ز هر حس حضور... و دلم غمگین است...
بزن باران... بزن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #8
یادت هست؟! وقتی تمام راه را گل چیده بودی؟ صدایم کردی و بعد خندیدی؟ چترم را گرفتی و گفتی:
-بذار عطر بارونو حس کنی دیگه!
و من خندیدم و رهایش کردم چون... تو گفته بودی.
و بعدش با هم قدم زدیم و بعد... آه ولش کن، تمامش تصور منِ بی‌فکر بود...!
تمامش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #9
دل دخترک دست‌فروش، کم کمکی نان می‌خواهد و...
دل مادر نگاه به در کمی فرزندِ جان می‌خواهد و...
دل سرباز خسته‌ی جنگ، کمی خزان می‌خواهد و...
در این میان...
دل من هم کمی... باران می‌خواهد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #10
صبر می‌کنی؟! آخر بدون قهوه و شال گردن نمی‌چسبد این هوا و عطر باران...
اصلا چرا دروغ، بگذار راستش را بگویم! صبر نکن...! می‌دانی هم قهوه را داشتم آماده می‌کردم هم شال گردنت را می‌بافتم... چیزی نمانده بود که هر دو تمام شود که ناگه از خواب... پریدم! تو ببخش...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا