متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته باز باران با ترانه | شمیم فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ش.م.ی.م فرهادی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 1,937
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
باز من ساده و قدم زنان... آهسته و با شماره شروع کردم شمردن لحظه‌ها را...
این بار من باریدن گرفتم و تو گفتی به وقت شروع بارش! شمارش معکوس باریدن چشم‌هایم:
پنج... چهار... سه... دو... نمی‌آیی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
هرچه نوشته بودم را، هر چه درون آن کاغذ آجری گفته بودم... تمام واژه‌ها را، تا کردم و زیر پنجره گذاشتم...
آخر هم باران بود و هم قاصدک‌ها دور پنجره ایستاده بودند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
نه زمینی، نه زمانی
و نه حالی که بدانی...
هیچ مهم نیست فقط منو باران و دل و اشک...!
من و باران و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
تمام تنم سرد و روحم منتظر...
و چشمانم بی‌بهانه می‌بارد، یا ذهنم آنقدر از منطق لبریز است که پوچ جلوه می‌کند یا آنقدر پوچ است که گنگ...
و اشک‌هایم میان این همه نامعلومی پوچی و منطق، بی‌مهابا سرازیر است...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
نمی‌دانم شهر آشوب است یا دل کوچک من!
شاید باورت نشود؛ اما این بار از پلک‌های من، باز باران با ترانه می‌خورد بر بام خانه...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #16
امشب می‌آیی؟ آخر جشن است...
میز شام را چیده‌ام، شمع‌ها را روشن کرده‌ام...
به چکاوک گفته‌ام تا صبح بنوازد و به ماه گفته‌ام تا خود صبح بتابد...!
راستی خبر خوش دیگر! به آسمان و ابر هم گفتم ببارند... همه چیز مهیاست، فقط بیا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #17
باران... بغلم کن که توانای گریستن نیستم...
ناتوانم بخدا...
چشمانم می‌سوزد، قرعه به نام تو باشد این بار... ببار!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #18
نه دریا و نه شب‌تاب و نه عشاق...
آنقدر ریاضی‌دانان قوی نیستند که حال مجهول و گنگ مرا... معلوم کنند!
مگر باران...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #19
نپرس! آنقدر ویرانم که نه برای عاشقی یا دیدار یار...
بلکه برای پاک شدن زیر هاله‌ی اشک، قدم می‌زنم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #20
شاید بخندی و باور نکنی...
شاید عصبانی شوی...
شاید اخم کنی باز اما...
من تا به حال عکست را نبوسیده‌ام...!
”می‌ترسم” مانند فیلم‌ها محو شوی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا