متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته ماشین زمان|meli770 وشمیم فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S_MELIKA_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 49
  • بازدیدها 2,086
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #21
اگر ماشین زمان وجود داشت به آینده می رفتم.
تا ببینم تکنولوژی به کجارسیده.
می شه رفت داخل سیاره های دیگه زندگی کرد؟
یا می شه به سیاره دیگه سفر کرد.
قطعا با این پیشرفتی که داره این امکان وجود داره.
ولی باید جالب باشه:)
 
امضا : S_MELIKA_R

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #22
اگر ماشین زمان بود بی شک یه سر به چهار پنج سال بعد میزدم.
ببینم همون طور که الان دارم عکسا و حرفای بچگیم میخندم اون موقع هم به حالا؟
حالایی که مجبورم بزرگ باشم...درست رفتار کنم و درست حرف بزنم...
باید خنده دار باشه که حرفا و کارای الانم
چند سال بعد از نظرم بچه گانه و
خنده دار باشه!
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #23
با ماشین زمان میرفتم به
صدها سال بعد...
ببینم چی راست بوده چی دروغ؟
اینکه میگن انسان تا چندسال دیگه زنده است...
اینکه میگن تا چندسال دیگه آب نیست...
اینکه میگن بهشت و جهنمی هست که کسی نمیدونه...
یعنی چه خبره اون روزی که ازش بی خبریم...!؟​
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #24
با ماشین زمان شاید میرفتم به زمانی که نیستم...
وقتی که مردم...!
برم ببینم بهشتم یا جهنم؟
بهشت همونجوریه که رودهایی از شیر و عسل داره...توش مروارید جاریه...
و همه چی خوبه؟
یا جهنم خیلی سوزناکه و پرش آتیشه؟ کیا اون جان و کیا نه؟
آه...کاش میشد این همه چرا و آیا جواب داشت...ای کاش ماشین زمان بود!
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #25
میرفتم و بعد از مرگمو میدیدم...
میدیدم کیا تو اون دنیا پشتم بودن و حالا بعد من پشت سرم حرف میزنن...
ببینم در نبود من چکار میکنن؟ مامانم چه حالیه...دوستم...خواهرم...
یا اصلا کسایی که فکر میکنم دوستم ندارن...
کاش ماشین زمان بود تا ببینم اونی که دوسش دارم و نمیدونه چه حالیه...!
این همه حال و آرزوی محال!؟ ای محال...!
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #26
کاش میشد کمی به گذشته رفت...نه خیلی دور ...همین چند روز پیش...
اگه تو چند روز پیش بودم، نمیذاشتم اون حرفا از زبون سرکشم بیرون بیاد.
نمیذاشتم کسیو ناراحت کنم...نمیذاشتم دلی بشکنه.
ای وای که فقط درحسرت چند روزیم و هرروز پشیمون از دیروز!
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #27
اگه ماشین زمان بود میرفتم به لحظات خوش زندگیم...
جاهایی که امیدوار بودم و خوش...
مثلا روزای تولدم...
اون روزایی که بین همه این آدما دوروبرم جای یه نفر خالی بود...
میرفتم به روزای بچگیم...
چون که بچه که باشی نه مید‌نی سختی چیه نه بدی...
خوب خوبی! اوج بدیت گرفتن عروسک از دست دوستته!
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #28
اگر ماشین زمان بود به گذشته میرفتم. به قرن هفتم!
همونجایی که اوج علم بود...
میرفتم ببینم چرا ؟ مگه چی وجود داشته که اون همه دانشمند این همه‌چیزای مختلف کشف کردن؟
بی شک این همه کشف و اکتشاف تو یه دوره بی دلیل نیست.
شاید اون زمان اوج هوش و استعداد بشریت بوده...
شایدم یه شرایط خاص
کسی چه میدونه...!
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #29
اگه میشد به گذشته رفت میرفتم پیش حافظ...!
مینشستم کنارش و وقتی شعر میگفت نگاش میکردم...
حتما باید یه حال خاصی داشته باشه
اید همه شعرو غزل از یه آدم معمولی بعیده...
شایدم اون یه آدم معمولی نبوده!
نبوده که الان ما شعراشو خیلی وقتا روخوانی هم نمیتونیم بکنیم!
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #30
شاید میشد به شونزده سال پیش رفت...
درست یه روز کامل قبل از تولدم!
میرفتم و هرطور شده جلوی بابابزرگمو میگرفتم که نره بیرون از خونه و برنگرده!
که نره و من تنها بمونم...
که هرسال با اومدن شونزده آذر من دلم پرنکشه به پونزدهم ...
به همون روزی که باعث شده من حالا خونه ی بابابزرگ نداشته باشم!
لعنت به اون روز! لعنت!
 
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا