روی سایت مجموعه دلنوشته آرامش‌جان| mahsaaa کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MEHR.AFAQ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 16
  • بازدیدها 731
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/3/18
ارسالی‌ها
2,767
پسندها
30,210
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
"هنگامی که به من لبخند می‌زنی"
نمی‌توانم ژست بگیرم!
تو نگاهم کردی و من...
محو تماشای دو کهکشان زیبای چشمانت شدم!
دوربین عکاس "چلیک" صدا کرد
همزمان عکس یادگاری‌مان گرفته شد
و تو در آن عکس لبخندی را به من هدیه دادی
که سال‌هاست با دیدنش به اوج خوشبختی‌ام پی می‌برم.
 
آخرین ویرایش
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/3/18
ارسالی‌ها
2,767
پسندها
30,210
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
با ثروتی که داری خودت را بالا می‌گیری؟!
بدان که ثروت تنها داشتن پول نیست!
ثروت یعنی داشتن کتاب
ثروت یعنی خواندن کتاب
ثروت یعنی دلی با هزاران جلد کتاب
ثروت یعنی داشتن دلی که هزاران حرف داخلش نهفته‌ست
ثروت نداری وقتی نمی‌توانی جمله را بنویسی
ثروت این است دلی با هزاران سخن ناگفته
ثروت یعنی کتابی به نام آرامش جان
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/3/18
ارسالی‌ها
2,767
پسندها
30,210
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
درد دلم را به که گویم؟
به که گویم که شود همدم دردهای دلم؟
به که گویم که شود مرهم اسرار دلم؟
به که گویم که شود طبیب احوال دلم؟
به که گویم که آتش زدی بر دل ناتوانم؟
به که گویم که در چشمانت رازی پنهان است؟
به که گویم که دلم تو را می‌خواهد؟
به هرکه گویم می‌گوید فراموشش کن
می‌گوید ارزش نداری!
اما آن‌ها که ارزش تو را نمی‌دانند پس بگذار هر چه می‌خواهند بگویند
مهم این است که من تو را انتخاب کرده‌ام.
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/3/18
ارسالی‌ها
2,767
پسندها
30,210
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
آمده‌ام همان کافه دنجی که...
سال‌ها پیش مرا دعوت می‌کردی!
همان کافه‌ای که پاتوق همیشگی‌مان بود.
امروز را با یاد تو آمده‌ام
روی همان صندلی چوبی قهوه‌ای رنگ نشسته‌ام
کنار پنجره‌ای که گلدان‌های پر از گل از بالا به پایین آویزان شده‌اند
و تو چه زیبا هروقت مرا به اینجا فرا می‌خواندی
من با سکوتی رضایت خود را به تو اعلام می‌کردم.
آن وقت‌ها گونه‌هایم سرخ می‌شدند از خجالت
اما...
حالا گونه‌هایم خیس از اشک شده‌اند
دیگر سرخی خود را از دست داده‌اند
یادت است؟!
وقتی که اینجا می‌آمدیم
می‌گفتم چرا قهوه تلخ می‌خوری؟!
و تو در جواب من رو می‌گرداندی
و می‌گفتی زندگی تلخ و روزگار سرد است
این دو کنار هم باعث جدایی می‌شوند.
می‌دانم حالا می‌دانم که چرخه روزگار به مرور قهوه‌ی شیرین مرا تلخ و سرد می‌کند
اما امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/3/18
ارسالی‌ها
2,767
پسندها
30,210
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
آن وقت‌ها مرا با نام گل صدا می‌زدی!
حالا کجا رفته‌ای که گل صورتی‌ رنگت
روز به روز خشکیده می‌شود
آن گل صورتی رنگ در کنار تو
سرش بالا بود و سبزی‌ برگ‌هایش
طراوت می‌بخشید به زندگی
اما ...
حالا دیگر ناتوان شده ‌است
دیگر تاب و توان نگهداری بغض را ندارد
منتظر است روزی برگردی و به او آب بدهی
آب می‌خواهد ز دستان تو
آرامشی از جان تو می‌خواهد
که برگ‌های زرد رنگش را
به حالت طبیعی برگرداند.
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/3/18
ارسالی‌ها
2,767
پسندها
30,210
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
آرامش جانت که نباشد بدون او زندگی برایت سخت می‌شود!
انگار که نمی‌توانی تنفس کنی...!
به دیواری تکیه می‌دهی فارغ از اینکه به دنبالش "بروی"
اما چیزی مانعت می‌شود
آری!!
او که تو را نخواهد پس چرا دنبالش بروی؟
تو که آرامش جان او نیستی او آرامشت است
نمی‌دانی کجا کوتاهی کردی که تنهایت گذاشته است...
نمیدانی چه گفته ای یا از چه چیزی ناراحت شده است که تصمیم گرفت تو را به حال خودت رها کند...!
سوال‌های زیادی گریبان‌گیرت می‌شود اما نمی‌دانی چه کنی؟!
او که درد دوری را نچشیده است پس چه چیزی را می‌خواهد درک کند؟!
او که نخواهد تو را...
او که احساست را قبول نکند...
تو هم ذره ذره از یادش میبری...!
تو هم کم کم برای او خاطره میشوی
خاطره ای تلخ... شیرین و یا حتی خاطره‌ای گمگشته که نمی‌خواهد کسی بفهمد.
چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MEHR.AFAQ

MEHR.AFAQ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/3/18
ارسالی‌ها
2,767
پسندها
30,210
امتیازها
80,673
مدال‌ها
33
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
آرامش‌جان کجایی؟!
که امروز هوا؛ هوای دل است!
آسمان آبی و نسیم آرامی که گونه هایم را لمس می‌کند.
ابرهای سفید و بزرگی در دل آسمان که برای ما می‌خندند
امروز زوج ها دست به دست دیگر داده اند...!!
از خانه‌های نفرتشان بیرون آمده اند!
به جای نفرت؛ عشق را به آغوش خود دعوت می‌کنند.
امروز عشاق هوای دلشان آفتابی‌ست و دیگر از سیاهی شب خبری نیست...
گل‌ها لبخند می‌زنند
گل فروش‌ها نسبت به روزهای قبل بیشتر گل می‌فروشند
اما یک گل فروش گل رایگان به مردم می‌دهد...!!
جلو رفتم تا شاخه‌ی گلی بگیرم
با متانت قدم برداشتم به سویش
چشمهایم را بستم گونه هایم از خجالت سرخ شده بود
لبخندی بر لبانم گذاشتم و گفتم:
-میشه یه دونه گل هم به من بدید؟!
صدایی نشنیدم چشمانم را باز کردم
گلی را رو به روی صورتم دیدم...
گل را گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MEHR.AFAQ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا