نمیدانم کجا؟
کی؟!
آنقدری از خودم دور شدم
که وقتی جلوی آیینه میروم
شخص غریبهای را میبینم که بهم زل زده
و با لبخندی گشاده رو نظارهگر حال من هست
و من چه از فهم دریغ شدهام
که غریبه در آیینه را رها کرده
و به آسانی از خود گذر میکنم...!
گمم تو خاطراتی از تو
که دیگر سهمم نیست
پرسه میزنم شبا
تو خیابونا
با فکر کردن به تو..
اما چه نا احوالم میکند
وقتی یادم میاد
که گرمای دستای تو
آغوش تو
دیگر مال من نیست...
دل من یک آلزایمر قوی میخواهد
احتیاجیست
برای فراموش کردن آدمهایی که دلیل حال بدیام هستند...
برای دیگر، دوست نداشتن یک سری آدمهای اشتباه...
برای رفتن تکرار این زندگی که دیگه نیست روی روال...