دوست دارم هدف خلقتم را بدانم...
من در این دنیا آفریده شدهام تا دلم را بشکنند؟
برای بازیچه شدن آفریده شدهام؟
قرار است همینطور این دردها تکرار شوند؟
پایان یک خط صاف کجاست؟
درد دارد...
زندگی درد دارد
بینا بودن درد دارد
شنوا بودن درد دارد
درد دارد بینا باشی و به دنیا آمدن نوزادان بی گناه را میان این گرگها ببینی
درد دارد شنوا باشی و زمزمههای رقت انگیزشان را در گوش فرزندان عاری از هرگونه پلیدی، بشنوی
درد دارد وقتی میدانی در آینده این تیره دلها بیشتر خواهند شد و هزاران مرتبه بدتر
در دنیای انسانها
گلها پژمرده شده اند
دلها شکستهاند
لبخندها گم شده اند
روحها یخ زده اند
مغزها تاریک شده اند
راهها بن بست است
همه چیز به هم پیچیده
مگر یک کرهی خاکی چقدر میتواند گیج کننده باشد؟
و حال دوست دارم خلاص شوم
میدانم زمانه بد شده
میدانم انسان بودن به همین چیزهاست
میدانم اگر همچون خودشان نباشم مرا زیر پاهایشان له میکنند
ولی من زیر بار اجبار نمیروم
دوست دارم بجنگم
ولی نمیدام با کی؟