- ارسالیها
- 6,927
- پسندها
- 9,685
- امتیازها
- 55,373
- مدالها
- 33
- نویسنده موضوع
- #21
***
از خواب بیدار شدم با دیدن تخت خالی تارا تعجب کردم. این وقت شب کجا رفته؟! نگاهی به ساعت انداختم یک ربع به پنج بود، تا الان باید اوضاع آروم باشه. لباس پوشیدم که ناگهان در به آرومی باز شد؛ یک پسر بچه مو بور بهم خیره شد لبخندی زد و دوید، سریع دنبالش رفتم.
- صبر کن!
وسط راهرو ایستادم کجا رفت؟ سرش رو از اتاقی بیرون آورد و بهم خندید. سمت اتاق رفتم و داخل شدم؛ روی صندلی چوبی پشت به من نشسته بود. با صداش سرجام میخکوب شدم.
- تو دختر ترسویی هستی.
- چی؟!
- تو داری ادای آدمهای شجاع رو درمیای.
- تو چند سالته؟
- تنهایی بده نه؟
نزدیکش شدم فقط یک قدم باهاش فاصله داشتم. از صندلی پایین اومد و سمتم برگشت. عروسکی رو که دستش بود سمتم گرفت با دیدنش سریع گفتم:
- این عروسک رو از کجا آوردی؟
- ترسیدی؟ این فقط...
از خواب بیدار شدم با دیدن تخت خالی تارا تعجب کردم. این وقت شب کجا رفته؟! نگاهی به ساعت انداختم یک ربع به پنج بود، تا الان باید اوضاع آروم باشه. لباس پوشیدم که ناگهان در به آرومی باز شد؛ یک پسر بچه مو بور بهم خیره شد لبخندی زد و دوید، سریع دنبالش رفتم.
- صبر کن!
وسط راهرو ایستادم کجا رفت؟ سرش رو از اتاقی بیرون آورد و بهم خندید. سمت اتاق رفتم و داخل شدم؛ روی صندلی چوبی پشت به من نشسته بود. با صداش سرجام میخکوب شدم.
- تو دختر ترسویی هستی.
- چی؟!
- تو داری ادای آدمهای شجاع رو درمیای.
- تو چند سالته؟
- تنهایی بده نه؟
نزدیکش شدم فقط یک قدم باهاش فاصله داشتم. از صندلی پایین اومد و سمتم برگشت. عروسکی رو که دستش بود سمتم گرفت با دیدنش سریع گفتم:
- این عروسک رو از کجا آوردی؟
- ترسیدی؟ این فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر