متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سودای هتلاموت | Zahra_A کاربر انجمن یک‌ رمان

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
از خواب بیدار شدم با دیدن تخت خالی تارا تعجب کردم. این وقت شب کجا رفته؟! نگاهی به ساعت انداختم یک ربع به پنج بود، تا الان باید اوضاع آروم باشه. لباس پوشیدم که ناگهان در به آرومی باز شد؛ یک پسر بچه مو بور بهم خیره شد لبخندی زد و دوید، سریع دنبالش رفتم.
- صبر کن!
وسط راهرو ایستادم کجا رفت؟ سرش رو از اتاقی بیرون آورد و بهم خندید. سمت اتاق رفتم و داخل شدم؛ روی صندلی چوبی پشت به من نشسته بود. با صداش سرجام میخکوب شدم.
- تو دختر ترسویی هستی.
- چی؟!
- تو داری ادای آدم‌های شجاع رو درمیای.
- تو چند سالته؟
- تنهایی بده نه؟
نزدیکش شدم فقط یک قدم باهاش فاصله داشتم. از صندلی پایین اومد و سمتم برگشت. عروسکی رو که دستش بود سمتم گرفت با دیدنش سریع گفتم:
- این عروسک رو از کجا آوردی؟
- ترسیدی؟ این فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #22
سرم رو به شیشه تکیه دادم و گفتم:
- نه شما می‌تونستید برید ولی مراعات ما رو کردید تو و کیوان که پسرید و تارا هم واسه خودش جنگجویی هست فقط ما سه نفر تو دست و پاییم به نظر من امشب شما باید بدون ما برید مطمئناً خیلی خوب پیش می‌رید.
میلاد واسه اینکه جو رو درست کنه گفت:
- خب دخترها نظرتون چیه بستنی بخوریم؟
تارا لبخندی زد و جواب داد:
- آره فکر خوبیه بیا بریم سایا.
دستم رو گرفت و سمت میزها رفتیم. روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم با صدای پسربچه‌ای سرم رو بلند کردم.
- آجی.
نـه! همون پسر هست که تو خواب دیدم با چشم‌های خمارش گفت:
- آجی عروسکم زیر میز افتاده می‌شه بدیش؟
با تته پته گفتم:
- ع...عروس.. سک؟!
تارا خم شد و دستش رو زیر میز برد. وای خدا! با دیدن یک خرس تو دستش نفس راحتی کشیدم. پسر خرس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #23
- اون که چیزی بهمون نمی‌گه.
- چون شما سعی خودتون رو نکردید باید پیله می‌کردید که بهتون بگه.
- تو از کجا می‌دونی که می‌گه؟ هر بار که پرسیدیم یه لبخند مرموز زده و رفته.
- پس چرا به من گفته؟
نگار: چی؟!
میلاد: به تو گفته؟!
- چی گفته؟!
تارا: کی؟!
قیافه‌هامون رو از نظر گذروند و گفت:
- عین اوسکولا نگاه نکنید اون چیزی به من نگفت ولی یه شیشه بهم داد یه محلول نارنجی... .
نگار با خوشحالی گفت:
- خودشه همونی که دنبالش بودیم!
میلاد با نگاه متفکرانه‌ای از پسر پرسید:
- خب حالا اون محلول کجاست؟ می‌شه نشونمون بدی؟
تارا سریع گفت:
- نه اینجا نمی‌شه اون‌ها مطمئناً حرکات ما رو زیر نظر دارن باید بریم اتاق.
میلاد پوفی کرد و جواب داد:
- آره راست میگی نباید بی‌احتیاطی کنیم.
پسر از پشت میز بلند شد و گفت:
- شب میام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #24
یا خدا! ملافه تختم کم‌کم بالا رفت، انگار یکی زیرش بود. یک دفعه قسمتی از ملافه خونی شد اما همچنان اون فرد داشت بلند می‌شد، مگه چند متره؟!
اومدم داد بزنم تا تارا بلند بشه ولی صدام در نیومد. حتی بدنم هم تکون نمی‌خورد وای نه! خیره به روبه‌روم درمونده بودم. آهان من دارم خواب می‌بینم باید بیدار بشم. چشم‌هام و چند بار باز و بسته کردم، بیدار شو سایا! بیدار شو!
کم کم داشت جلو می‌اومد، ناگهان...چشم‌هام رو باز کردم و سیخ نشستم. تارا جلوی آینه موهاش رو شونه می‌کرد. از تخت پایین اومدم و زیر تخت رو نگاه کردم، هیچی نبود حتی اون کاغذها هم ناپدید شده بودند. در کمال تعجب سمت تارا رفتم و پرسیدم:
- تارا تو یک کاغذ و عروسک ندیدی؟
سمتم برگشت و جواب داد:
- نه من همین که اومدم خوابیدم به چیزی دست نزدم.
- واقعا؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #25
کتاب رو توی کوله‌ام گذاشتم. تارا مشکوک نگاهم می‌کرد. برای ماست مالی پرسیدم:
- خب امشب چطور بود؟
- باز هم همون آش و همون کاسه.
- چی؟!
- در باز نشد.
- چرا؟
- نمی‌دونم شاید باید همه باهم بریم.
- فردا باید یک چیزهایی از سلطانی بپرسم.
- می‌خوای ازش چی بپرسی؟
- درباره همین دو شب.
- ولی اگه اون بفهمه ممکنه مانعمون بشه!
- نه نمی‌شه مطمئنم البته من هم نمی‌خوام به طور مستقیم ازش بپرسم، با چندتا داستان فرعی سوالم رو می‌پرسم.
- پس خیلی حواست رو جمع کن سوتی ندی.
- ازش سوتی می‌گیرم.
از اتاق خارج شدم و مشغول سرچ سلطانی شدم؛ با صداش سرجام ایستادم.
- دنبال من می‌گردی؟
سمتش برگشتم. باز یک سینی دستش بود و همون لبخند مرموز همیشگیش رو صورتش بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می‌خواستم یک چیز مهمی رو بهتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #26
- جان؟
- با این کارت انگار می‌خوای خطر رو به جون بخری.
- من که کار خطرناکی نمی‌کنم.
- تو رو مرکز دایره ایستادی، حواست رو جمع کن!
- منظورت چیه؟
سمتش برگشتم که با جای خالیش مواجه شدم. چقدر زود فلنگ رو بست! یعنی باید به بقیه بگم؟ دونستن این‌ها به چه دردمون می‌خوره؟ شاید به کارمون بیاد. با صدای تارا به عقب برگشتم.
- هی!
دستم رو گرفت و پیش خودشون برد. روی صندلی نشوندم و غرید:
- خب حالا هر چی که سلطانی گفت رو تف کن بیرون!
متعجب گفتم:
- چی؟
- به ما هم بگو با سکوتت داری میری رو اعصابم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- حالش رو ندارم.
سلقمه‌ای بهم زد و جواب داد:
- اگه نگی اوضاع رو بدتر می‌کنی ما باید هوای هم رو داشته باشیم.
آهی کشیدم و گفتم:
- خیلی خب میگم سلطانی گفت که اگه تموم این چیزها به خاطر نفرین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #27
بی‌هیچ حرفی به همدیگه نگاه کردیم. میلاد سرش رو خاروند و گفت:
- من که دیگه گیج شدم دیگه مخم کار نمی‌کنه.
تارا لبخندی زد و گفت:
- این رو مطمئنم که کار جن و این‌جور موجودات نیست خیالتون راحت.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- از کجا مطمئنی؟
لبخندی زد و جواب داد:
- چون اگر کار اون‌ها بود تا الان من باید می‌دیدمشون.
تند گفتم:
- تو جن دیدی؟
خونسرد جواب داد:
- معلومه.
- چطوری؟
- چون تجربه‌شون کردم. من واقعاً دیدمشون.
- نترسیدی؟
- نه دلیلی برای ترسیدن وجود نداره، ترس باعث می‌شه اون‌ها راحت‌تر بهت غلبه کنن.
- هر چی هم باشه بالاخره باز هم ترسناکه.
- خب... .
با صدای تلوزیون سمتش برگشتیم.
- تارا کره اسب قهرمان!
عجب کارتونی! من و میلاد به تارا نگاه کردیم؛ هیچ واکنشی نشون نداد خیلی عادی پرسید:
- چیه؟
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #28
- تا حالا باید فهمیده باشی که اونا تو رو هدف قرار دادند مثل همیشه تو مرکز توجهی ببینم چی کار می‌کنی.
- حرفات یکم ترسناکه.
لبخندی زد و گفت:
- همینطوره چیزای مرموز از ترسناک‌اند اینکه هیچ شیطانی تو این قضیه دخالت نداره موضوع رو پیچیده‌تر می‌کنه.
با چشمای گرد شده پرسیدم:
- تو از کجا می‌دونی؟
- بچه‌ها رو دست کم نگیر.
- اونقدارم بچه نیستی.
- برای تو لابد هستم که تعجب می‌کنی.
- بذار اول حال این دوتا رو بگیرم جیک تو جیک شدند.
نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های محکم سمتشون رفتم. مشت محکمی بینشون کوبوندم که به دیوار خورد و نگار و کیوان شوکه کمی عقب رفتند. آخ دستم! مثلا خواستم خفن وارد بشم. قیافم رو جدی نشون دادم و دست به کمر گفتم:
- چشم بزرگ‌ترها رو دور دیدید دارید جیک تو جیک حرف می‌زنید؟ فاصله اسلامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #29
سیخ نشستم. تارا هم سمتم متمایل شد و گفت:
- آره این دفعه باید بیای.
طاها پشت میز نشست و گفت:
- منم همین رو بهش گفتم.
فقط یکی مونده؛ همه سمت میلاد برگشتیم. پوفی کرد و گفت:
- باشه باشه من اصرار می‌کنم که افتخار بدی و ترس‌هات رو باهامون به اشتراک بذاری.
همه با هم گفتند:
- میلاد!
من و میلاد خشکمون زد. میلاد لبخند از خود متشکری زد و گفت:
- چه هماهنگ هستید! سایا... ‌.
لحنش خیلی آروم بود. سرم رو بلند کردم که با چهره غضبناکش مواجه شدم؛ چه ترسناکه! جدی گفت:
- اگه امشب با ما نیای آقای سیاه‌ پوش رو احضار می‌کنم؛ افتاد؟!
بی‌خیال گفتم:
- حالا که اصرار می‌کنی باشه.
چشماش آتیشی شد ولی خونسرد جواب داد:
- هر جور می‌خوای فکر کن فقط قهر نکن.
نگاهشون سمتم چرخید و با کنجکاوی بهم خیره شدند. نگار با تعجب گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

زهـرا دُلاریـᥫ᭡

هنرمند انجمن
سطح
21
 
ارسالی‌ها
6,927
پسندها
9,685
امتیازها
55,373
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #30
- با زهرمار فرق داشته اینو آقای سلطانی گفت.
- آهان پس ایشون گفته... .
با تقه‌ای که به در خورد یک نگاه به در و یک نگاه به تارا کردم. تارا بلند شد و درحالی که سمت در می‌رفت گفت:
- حتما اومدند حالتو بپرسند.
در رو باز کرد و پسران برتر از گل وارد شدند. خیلی بده که نمی‌تونم بلند بشم انگار فلج شدم. میلاد روی صندلی نشست و با لحن نیش همیشگیش رو به من گفت:
- می‌بینم که به هوشی ولی عین نوزاد تو تخت موندی.
کیوان که قیافه خونسرد من رو دید سریع گفت:
- میلاد الان وقت این حرفا نیست سایا خوشحالم به هوش اومدی حالت چطوره؟
خیره به سقف جواب دادم:
- ممنون حالم خوبه فقط وقتی بلند میشم سرم تیر می‌کشه.
میلاد با پوزخند گفت:
- به نظر من اون در با سایا مشکل داره وقتی سایا نیست باز نمی‌شه وقتی هم تصمیم می‌گیره بیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : زهـرا دُلاریـᥫ᭡

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا