***
خاطراتم را مرور میکنم. پر است از اشک، بغض، تنهایی، درد، نا امیدی، یاس، حال بد، گریه... .
خندههای دروغی و قهقههایی که از صدها فریاد بدتر و دردناکتر بودهاست!
***
میخندیدم و به خودم افتخار میکردم که بازیگر خوبی هستم!
آنقدر خوب نقش بیخیالها و کسانی که غم ندارند و ناراحت نیستند را بازی میکردم که حتی نزدیکترینها به من هم آن را باور میکردند!
***
حرفهای دکترم در گوشم بلند میشود:
- «باید از استرس و تشویش و نگرانی دور باشه، برای قلبش خوب نیست!»
خودتون که بهتر میدونست وضعیت قلبش اصلا خوب و مثل یه دختر جوان نیست!