فال شب یلدا

روی سایت دلنوشته‌ی جیغ گمشده | آقای مبهم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آقای مبهم
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 4,870
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
قطره‌ای که از لای موهاش، راهش رو پیدا کرده بود، سرازیر شد. دوباره بین موج پرتلاطم ابروهاش گم شد. طولی نکشید که مسیر قبل از خیسی لبریز شد. این هجوم همگانی، موج مقابلش رو کنار زد و سرعت گرفت، ناگهان توی گودالی عمیق اسیر شد!
شاید این تله از قبل وجود داشت!
مدتی رو توی عمق گودال نفس می‌کشید اما تله هم تنها یک توهم بود چرا که طولی نکشید که دوباره راه هموار شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
مثل این‌که خوب راهش رو پیدا کرده بود. بی‌رحم بود و یکه تازی می‌کرد. به سرعتش هر لحظه افزوده می‌شد تا زمانی که از اون مسیر جاده‌هایی نو ساخته شدن؛ هرکدوم به جایی دیگر منتهی می‌شد و در نهایت، سقوط عاقبت می‌شد...
می‌خواست کاری کنه، مانع بشه؛ پس دستش رو داخل جیب شلوارش برد اما جرأت بیرون آوردن پارچه رو پیدا نکرد. احتمالاً مدت‌ها قبل به جیبش دوخته شده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
تصویرهای زیادی تو ذهنش نقش بسته بودن، سردرگم بود. حافظه‌ی خوبی نداشت. چیزی رو به یاد نیاورد و به راهش ادامه داد.
تاریکی به سرعت نمایان شد. قطره‌های اشک بی‌اختیار از گوشه‌ی چشمانش آرام آرام بر زمین فرود آمدند...
عجب گرد و غباری به پا شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
چهره‌ی زیبایی به خود گرفت.
لبخند روی لبانش مرزی بود از جان تا جان دادنش!
قدم‌هایش را کوتاه برمی‌برداشت؛ گویا هر یک را می‌شمرد.
پای سمت راست و حالا نوبت دیگری‌ست.
به همین ترتیب و با نظم خاصی مسیر برگشت رو در پیش گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
چیزی اسیر چشمانش نمی‌شد، هرچه که باید را دیده بود. عجب منظره‌ای بود آن شب...!
محال بود از آن سیر شود. دوباره و دوباره هر نگاه، چشم نوازتر از نگاه پیشین دلبری می‌کرد و آن، رهنمای پاهای خموش شده از دویدن‌های روزمرگی بود. ذوقی بی‌نهایت عمق چشمانش را نشانه گرفته بود، رنگش سرخ شد.
آن شب همه چیز در چشمانش خلاصه شدند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
هر لحظه بوی خونه بیشتر به دماغش می‌خورد.
مدت زیادی رو در راه به سر می‌برد. انتظاری طاقت‌فرسا تلخی زننده‌ای رو به وجودش هدیه کرده بود. کم مونده بود اما نمی‌رسید!
همیشه برای این لحظه ذوقی بی‌اندازه داشت؛ طوری که، انگار همون ذوق، اون رو زنده نگه داشته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
قدم برمی‌داشت، پاهاش دیگه توان راه رفتن رو نداشتن. نمی‌تونست بیشتر از این توقعی ازشون داشته باشه. قدم بعدی، پاهاش رو محکوم به باخت کرد. ناگهان زانوهاش به زمین برخورد کردن. ناله‌ای از صدای خشن و زمختش به گوش خیابون رسید؛ این به معنای تسلیم مطلق نبود، می‌خزید و هنوز ذوقش رو توی دلش داشت. اطرافش رو جستجو کرد؛ تا الآن باید می‌رسید.
همه چیز هم که آشنا بودن. پس کجا بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
با سینه‌ای پر از درد، نفس‌های ملتمسانه‌ای نا‌منظم مدام پلک می‌زد و می‌خزید و هر نفسش غباری از کثافت‌های خیابون رو پاک می‌کرد. لعنتی! پیدا نمی‌شد! چه شده؟
راه رو اشتباه اومده بود یا...
نگاهش به جایی میخکوب ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
پلک می‌زد و دوباره دوچندان بر آن دقیق شد. چیزی که می‌دید رو نمی‌تونست باور کنه. ممکن بود چشماش هم یه حقه‌باز قهار باشن و اون تا الآن نمی‌دونسته!
ولی خواب بود یا بیدار؟ دنباله‌ی نگاه، به خونه خرابه‌ای ختم می‌شد. خاک همه جا رو اسیر خودش کرده بود ولی یه چیز درست نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

آقای مبهم

کاربر سایت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
61
پسندها
2,058
امتیازها
11,323
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
حافظه‌اش نمی‌تونست همراه مورد اعتمادی براش باشه. به سختی روی پاهاش وایساد و به سمت خرابه دوید. لرزشی که توی دستاش مشخص شده بود، تمام حس اون رو لو داد. خم شد.
درحالی‌که یه زانو روی زمین داشت، مشتی از خاک رو برداشت.
مشت گره خورد، پیچید و خاک از فشار زیاد از لابه‌لای انگشتاش راهی برای فرار پیدا می‌کرد. درست همون دیوار بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا