***
لب پنجره نشستهام و به بارانی که پرشتاب بر شیشه میزند، نگاه میکنم...
یاد آنروز پاییزی میافتم، روزی که چشمم در چشمانت افتاد...
آنروز گویا صاعقهای بر دل و جانم نشست...
***
از همان یک نگاه بود که شیفتهات شدم
ولی...
ویران شدهام، آبادم نمیکنی، نکن!
اما حداقل بغض را به چشمانم نده که این روزها بد جور تقاص اشتباهم را آنها دادهاند...
***
این روزها از همیشه تنهاترم...
کسی مرهم زخمهای قلبم نمیشود.
تو تنهایی را تجربه نکردهای!
نمیفهمی که چه دردی دارد چشمانت از فرط اشک به سوزش بیافتند و کسی نباشد که آنها را از روی گونههایت پاک کند...
***
باران که میبارد قلبم در سینه به تب و تاب میافتد، تو را میخواهد، فقط تو را...
همچون کودک لجوجی پا بر زمین میکوبد و تو را میخواهد؛ تویی که زخمش زدی و او هنوز هم بیتابات است...
حماقت از این هم بیشتر؟!
***
او عاشق باران بود...
باران که میبارد گیسوانم را باز میکنم و به دست باد میسپارم...
رقص کنان به استقبال باد میروند و صدایش در گوشم که نه، در تمام جانم میپیچد...
***
یادت هست که دختر ماهت بودم؟!
به جنونم کشاندهای، بغض دارم و باران بیامان صورتم را میشوید...
قلبم در سینه آتش میگیرد از نامردیات!
به پای این عشق مردانه ماندن، مرد میخواست که تو نبودی! یا شاید هم علاقهای به من نداشتی...
***
فقط سوالم این است، چرا کاری کردی که فکر کنم دوستم داری؟
اما دست مریزاد!
بدجور به قلبم خون انداختهای، بدجور سنگ زدی جانم!
با قلبم بازی کردی؛ ای کاش کمی احتیاط میکردی و زمینش نمیانداختی...
نمیشد بازی بیرحمانهات را تمام میکردی؟
قلبم بیمار است...
زخمی و خونآلود...
کاش به حرمت دختر ماهی که زمانی میگفتی دوستش داری، این چنین به نیستیام نمیکشاندی!
***
دخترک تنها و سرمازدهای بودم...
آمدی، دستانم را گرفتی، شیفتهات که شدم رفتی؛ رفتی و بی تو دختری ماند تنهاتر و سردتر از قبل، کسی که نمیتواند فراموشت کند.
گرمی دستانت در آن شب برفی فراموش نمیشود، در خاطرم میماند و ذره ذره آبم میکند...