روی سایت دلنوشته‌ی متظاهر به شادی | Nasi _84 کاربر انجمن یک رمان

[nasi_ag]

***
چه جالب است امروز... .
آسمان‌ هم حالم را فهمید که این‌گونه ابری‌ست.
باد هم حالم را فهمید که این‌گونه طوفانی‌ست.
و چه جالب است امروز چون، دلم سعی در تظاهر دارد.
هرکه از کنارم می‌گذرد، غبطه بر حال خوشم می‌خورد.​

 

[nasi_ag]

***
چشم‌هایم گرم می‌شود؛
فکر می‌کنم خوابم می‌آید ولی، تا چشمانم را می‌بندم
به‌جای خواب غصه‌هایم، مهمان چشمانِ خسته‌ام می‌شوند.
​

 

[nasi_ag]

***
خنده بر روی صورتم جا خوش نموده.
همه از این‌ که من آن‌قدر خوشحالم، ذوق می‌کنند.
ولی کاش تمام آن‌ها به دلم‌، یک سَری می‌زدند.​

 

[nasi_ag]

***
گفت: بالشتت خیس بود.
گفتم: آب ریخت.
گفت: تو هیچگونه غمی، نداری؟!
گفتم: چطور؟!
گفت: آخر همیشه می‌خندی!
گفتم: بالشتم، خیس بود...​

 

[nasi_ag]

***
داد زدم که، ای خدا!
تقدیر را تو نوشته‌ای؟!
داد زد که، ای بشر!
طاقت غم را نداری؟!
​

 

[nasi_ag]

***
غم پنهان دلم را، به که باید بگویم؟!
تو که میگویی، همدم می‌شوم.
طاقت غم‌های مرا، داری؟!​

 

[nasi_ag]

***
شاید اگر به کلمه غم نگاه کنی،
نیشخندی بزنی و بگویی:
- همین دو واژه خانه خراب‌کن است؟!
اما بدان ای دوست!
همین دو واژه جای صد حرف را می‌گیرد.​

 

[nasi_ag]

***
قه‌قه می‌زنم.
آری دیوانه شده‌ام.
درمیان این همه سختی!
خنده‌‌ام را فراموش نکرده‌ام.
خنده‌ای که نگذاشت، حال دلم برملا شود.​

 

[nasi_ag]

***
صدای آه و ناله!
صدای حمد و تسبیح!
و اما ای خداجان!
تو فهمیدی، همان که
عزیزانم متوجه نشدند.​

 

[nasi_ag]

***
امشب، دلم گرفته است.
هوایِ گریه دارد.
چشمانم دوباره تار است؛
اما مانند همیشه،
مراقبم که یک وقت کسی، حال زارم را نبیند.​