***
گفتم: چرا گریه میکنی؟!
گفت: بغض دارم.
خوش به حالش چه آسان درد دلش را، خالی میکند.
من هم آمدم گریه کنم،
اما... بازهم به جای اشک، لبخند مهمان صورتم شد.
***
دلم را به دریا میزنم.
چشمانم را روی هم میگذارم.
در ذهنم برای هزارمین بار، گذشته تلخم را مرور میکنم.
و آنگاه میبینم، چقدر خدا مرا دوست داشته،
که نگذاشته بر زمین فرود آیم.
و هنوز خندههای دروغینم را، دارم.
***
به دیوار زل میزنم!
نمیدانم در چه فکری فرو رفتهام!
از حال خود هیچ درکی ندارم.
حوصله هیچکس را هم ندارم.
فقط، دلم میخواهد
خودم باشم و زانوهایی که موقع گریه، بغل میکنم!
***
گفتم: حسودیم میشه!
گفت: به کی؟!
گفتم: به اونایی که به خدا نزدیکاند!
گفت: بلند شو برو نماز بخون!
گفتم: از روی خدا خجالت دارم.
گفت: بدون که خدا چشم به راه است.
***
ای آسمان!
چرا دیگر ستارههایت نیستند؟!
نکند آنها هم از من خسته شدهاند،
و خود را از دیدگانم پنهان میکنند؟!
ای آسمان! به ستارههایت بگو،
برگردند!
که دگر توانی برای درد جدید را ندارم.